امشب نوشتن برایم بسیار سخت است. شاید علتش این باشد که در کل روز، هیچ ایده‌ای برای نوشتن به سراغم نیامد و حتی به نوشتن فکر هم نکردم، چرا که به اندازه کافی در پست و استوری‌های اینستاگرامم حرف زدم.

امروز هم مثل تمام روزهایی که در گوشه‌ای از این مملکت اتفاقی میفتد که افکار عمومی را به سمت خود می‌کشد، در اینستاگرام مسابقه کپشن نویسی راه افتاده بود. به نظر من این کپشن‌ها تنها از عمق واقعه در نگاه خواننده می‌کاهد. نویسنده‌اش فکر می‌کند کار مهمی کرده که نوشته و خواننده هم به خودش افتخار می‌کند که پیج مفیدی را دنبال کرده. و همین. تمام می‌شود. در سطح یک اتفاق می‌مانیم و منتظر بعدی می‌شویم که ببینیم چه کسی این‌بار زیباترین کپشن را می‌نویسد که لایک ها و کامنت‌هایمان را به عنوان کاپ قهرمانی به او بدهیم.

این اینستاگرام، دارد سیم کشی مغز ما را عوض می‌کند جان شما و هیچ خبر نداریم و به راحتی اجازه این کار را بهش می‌دهیم. من مدت‌هاست که تصمیم گرفته‌ام که کمتر به سراغش برم. اما متاسفانه منبع درآمد اصلی من از همین اینستاگرام است. و فکرش را بکن که چقدر مقاومت در برابرش سخت می‌شود، چقدر تاثیر نپذیرفتن از جو حاکمش سخت می‌شود.

چون تصمیم گرفته‌ام هیچ گاه این بلاگ را پاک نکنم و احتمال می‌دهم در سال‌های آینده دوباره به اینجا سر بزنم، می‌خواهم بنویسم که این مسابقه کپشن نویسی، مسابقه مرثیه نوشتن برای فرهاد خسروی 14 ساله بود. کودکی کولبر که در سرمای پاییزی ارتفاعات مریوان جان داد. و ما مرگش را به یک مسابقه کپشن نویسی تبدیل کردیم و حتی اجازه ندادیم غمش، در جانمان رسوخ کند. خودمان را با این کپشن‌ها در برابر غمش واکسینه کردیم: شاید کمتر جانمان را بگزد غم آن مشت‌های گره خورده و زخمی‌اش.

بگذار از روزمرگی هایم بنویسم: به جشن یلدا نرفتم. دلش را نداشتم. می‌رفتم می‌نشستم و سکوت می‌کردم و در جمع غریبه می‌شدم و آخر شب در مسیر برگشت با خودم درگیر می‌شدم که چرا نتوانستی خوش بگذرانی. پس ترجیح دادم که تصمیم بگیرم نروم و به جایش ریاضی خواندم. آه که چقدر کندم هنوز! می‌ترسم. کمی‌ می‌ترسم و این ترسم را دوست دارم. باید سرعتم را بیشتر کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها