داشتم با هیجان از مخاطب‌هامون براش حرف می‌زدم و می‌دیدم بازخورد لازم رو نمی‌گیرم. 

گفت: مهسا، میشه اول در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ ذهنم درگیره و نمی‌تونم شفاف فکر کنم.

گفتم: آره بگو. من باید آشپزخونه رو مرتب کنم، صبر کن برم هندزفری بیارم و همزمان به کارم برسم.

شروع کرد به صحبت کردن و آروم آروم از فشارهای خانواده و نامزدش گفت برام. سعی کردیم موضوعات نامربوط رو حذف کنیم و ببینیم واقعا باید به چه پارامترهایی اهمیت بدیم؟

وسط صحبت گفت ببخش من یه کار کوچیک دارم، الان میام. تو به کارت برس اما گوشی رو قطع نکن.

تماس رو گذاشتم روی اسپیکر و موبایم رو گذاشتم روی کابینت و مشغول کارهام شدم. صدای کیبوردش رو می‌شنیدم که تایپ می‌کنه و بعد از فرستادن هر پیامی، یه آه خیلی عمیقی می‌کشه. همزمان هم به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم کمکش کنم.

سبزی‌هایی رو که با مامان پاک کرده بودیم، شستم. ظرف‌های باقی مونده گوشه کنار خونه رو جمع کردم و همه رو شستم. 

کتری رو آب ریختم و روشن کردم.

آشپرخونه رو تمیز کردم.

و در تمام این مدت می‌شنیدم که تایپ میکنه و آه می‌کشه.

گوشی رو گرفتم دستم رفتم نشستم توی هال کتاب بخونم.

پرسید صدا رو قطع کردی؟ گفتم نه کارم تموم شد. اگه کار داری به کارت برس ایرادی نداره.

گفت: نه، لذت می‌بردم از صدایی که می‌شنیدم. صدای زندگی بود.

دلم می‌خواست می‌تونستم خودم رو از اینجا پست کنم به اون قاره‌ای که توش تک و تنها افتاده و براش توی آشپرخونه‌ش، صدای زندگی راه می‌نداختم. دلم برای تنهاییش گرفت.

اما این نیم‌ساعت تماس بدون مکالمه، برام به یکی از شیرین‌ترین خاطراتم تبدیل شد.

+

امروز اپیزود 47 از پادکست چنل بی رو گوش دادم:

آرون سوارتز پسر اینترنت. اما آخر پادکست و با فهمیدن اتفاقی که برای آرون افتاد، عمیقا خشمگین و غمگین شدم. دلم به حال خودمون سوخت که داریم توی این دنیا با این قوانین زندگی می‌کنیم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها