هر وقت که هوای تهران خراب میشه، ما منتظر اقوامیم: از هوای آلوده تهران فرار می‌کنن و به هوای پاک این شهر کوچیک پناه میارن. این بار، دو روز از زمستان رو به میهمان‌داری گذروندیم.

ما هم سال‌ها پیش ساکن تهران بودیم: اون سال‌ها که همه ماشینا دود می‌دادن و هر موتوری توی دود خودش گم می‌شد. بابام همون سال‌ها تصمیم گرفت که دوست نداره بچه‌هاش توی تهران بزرگ بشن و سختی از صفر شروع کردن رو به جون خرید و خونه ما رو پونصد کیلومتر جا به جا کرد.

امشب، بعد از رفتن مهمون‌ها، با پدر صحبت کردم. از اون صحبت‌های گرم پدر و دختری که من آموخته‌هام رو میارم وسط و پدر هم تجربیاتش رو و کیف می‌کنیم از این که حرف همدیگه رو انقد خوب می‌فهمیم. امشب فهمیدم که خوشحالم که بیست سال پیش اون تصمیم سخت رو گرفته و بهش هم گفتم.

پدر من، موجود پیچیده و دوست داشتنی هست. زیر تمام لایه‌های سخت مردانه‌ش، یه کودک مهربون و شیطونه. اگر هم بخوام فقط یک خصوصیت اخلاقی رو ازش بگم، می‌تونم بگم بی‌اندازه بخشنده س.

امشب که باهاش حرف میزدم، فهمیدم که موهاش دیگه جوگندمی نیست. موهای جوگندمی قشنگش، حالا دیگه خاکستری خیلی روشن دیده میشه و چیزی تا سفید شدنش نمونده انگار.

امشب و بعد از صحبت گرممون، تصمیم گرفتم هر وقت که سرما خوردگیم بهتر شد، بیشتر بغلش کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها