تعجب نمیکنم که هنوز انقدر پر از خشم و غمم،

از همون اولش هم میدونستم که قرار نیست آسون باشه.

اما یه روزایی مثل امروز، حقیقتا به نقطه صفر برمیگردم و همه تلاش هام محو میشن- حداقل برای ساعتها و روزها.

امروز باز هم مدام از خودم میپرسم چرا؟ چطور تونست؟ و خیلی کم یادم میمونه که جوابی برای این سوال ندارم و بهتره اصلا نپرسمش.

یه روزایی مثل امروز، آشفته و سردر گمم، توان تمرکز ندارم.

از پشت لپتاپ به پشت کتاب پناه میبرم، از پشت کتاب به روی تخت، از روی تخت به پشت لپ تاپ- این بار برای دیدن فیلم- و در فاصله همه این کارها به گوشیم پناه میبرم.

یه روزایی مثل امروز، هیچ چیز التبام بخش نیست.

و من مدام به این فکر میکنم که این درد، غیر ضروری ترین دردی هست که هرکسی میتونه توی زندگیش تجربه کنه. به خاطر ولنگاری دو نفر دیگه، به خاطر طمع یک نفر و حماقت یک نفر دیگه، چه پیامدهایی که زندگی منو زیر و رو نکرده

چه تاوان هایی که من نمیدم

این درد، غیر ضروری ترین دردیه که هرکسی میتونه بکشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها