او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.

وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.

روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.

او رفت. بلوزش با من ماند.

در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نوک مدادی به جا مانده اش را میپوشیدم. 

امروز هم بلوز نوک مدادی اش را پوشیدم. اما امروز دلتنگ نیستم. امروز دنبال واکنشم بودم: بی اعتنا شده ام.

به تابلوهای دور تا دور اتاقم نگاه میکنم و هیچ احساس خاصی ندارم.

به خرس عروسکی که هفت سال پیش هدیه گرفتم نگاه میکنم و هیچ حسی ندارم.

اما هنوز جرئت نکرده ام سراغ دستبندی بروم که وقتی هدیه اش داد، اعتراف کرد چقدر دوری من برایش سخت بوده و فهمیده که چقدر دوستم دارد.

سه سالی میشود که آن دستبند را ندیده ام.

شاید روزی دیگر.

برای امروز کافی است.

+

دارم به یک روتین جدید فکر میکنم. یک روتین مفید تر.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها