همیشه در کتابها میخونیم و در قصه ها می شنویم که یک اتفاق میتونه زندگی آدمها رو عوض کنه و شاید حتی ناتوان باشیم از درک کردن عمق این تغییر و تحول.

حداقل برای من که اینطور بود. هیچ وقت نتونستم متوجه بشم تغییر زندگی یک فرد تنها با یک اتفاق میتونه چه ابعاد گسترده ای داشته باشه- تا به امروز.

امروز متوجه شدم که دیدم به همه چیز عوض شده. انگار برای درک هر موضوعی باید از اول بهش فکر کنم. ابعاد جدیدی رو میتونم ببینم. این البته نتیجه مستقیم اتفاقی که برای من افتاد نیست، بلکه نتیجه تفکرات و تحلیل های بعد از اون اتفاقه.

+

مثلا امروز فهمیدم که آدمها برای اینکه بتونن با خودشون زندگی کنن، میتونن هر چیزی رو فراموش کنن. میتونن بدی های خودشون و خوبی های دیگران رو به سادگی فراموش کنن: چون باید بتونن با خودشون زندگی کنن.

اون با من همین کار رو کرده: فراموش کرده. از من یک تصویر در ذهن خودش ساخته که بهش اجازه بده راحت تر من رو کنار بذاره و خیانتش رو توجیه کنه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها