چقدر از خودم ناراحتم. از خودم میپرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگیام چه کردهام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف میزنیم و همه چیز قاطی میشود و حرفی را به دل میگیرم. اشکم سرازیر میشود. بیشتر از پیش درمانده شدهام و میپرسم با خودم چه کار کردهام؟
نمیدانم.
نمیدانم.
اشکم بند نمیآید. کاری از دستم بر نمیآید. رهایش میکنم که سرازیر شود. یخ میکنم. سعی میکنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر میکنم، سرخی و تورم صورتم کم میشود. میروم چای بریزم تا کمی گرمم کند.
مادرم با شک به صورتم نگاه میکند و میگویم چشمانم خسته است. میداند که نمیخواهم حرفی بزنم.
میگوید قرصهای باباجون رو بده.
قرصها را جدا میکنم و در ظرف میریزم. قرصها را دانه دانه به پدربزرگ میدهم و میپرسم تو با خودت چه کار کردهای در سه سال گذشته؟
راستش را بخواهید، خوب میدانم با خودم چه کردهام.
من سه سال گذشته را در گذشته زندگی کردهام و دقیقا هیچ کاری نکردهام.
تلاشهای سطحی و ظاهری و بدون نتیجه، رابطههایی سرسری، آشفتگی، بینظمی.
فکر میکردم به خودم مسلط شدهام. در تمام این مدت فکر میکردم به خودم مسلط شدهام و زندگیم را کنترل میکنم. اما اشتباه میکردم.
مسافرت دو هفته گذشتهام به من نشان داد که من تمام توانم را صرف زندگی در گذشته کردهام و خالی شدهام از زندگی، از دم، از حال و نا امید به آینده. آنجا که همه برایش نقشهها کشیدهاند و من حتی نمیتوانم در موردش رویا پردازی کنم.
مدتی است که این وبلاگ را ایجاد کردهام و هیچ نمیدانستم قرار است اینجا از چه چیز بنویسم، اما امشب که حالم را دیدم، فهمیدم که به مرهم احتیاج دارم. و چه مرهمی بهتر از نوشتن مرتب و مداوم.
امروز هیچ حرفی از دیروز ندارم که بزنم. هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. تمام روز را با افکار و احساساتم درگبر بودم. دیشب کابوس دیدم. خواب آشفتهای داشتم. روز بدی را گذراندمو تمام روز را به تصمیمم برای شروع دوباره فکر کردم.
باید امروز را در وبلاگ خصوصیم ثبت کنم.
نمیدانم این زخم کهنه را چطور باید مداوا کنم و بنابراین با آن مدارا میکنم. این میشود که گاهی سرباز میکند و درد میکشم.
همین قدر میتوانم بنویسم.
فردا باید برنامه ریزی کنم. روز شیرینی خواهد بود. نوشته فردا، طولانی تر خواهد بود.
سبک و موضوع بلاگ
مدتهاست که به خودم قول دادهام به مرتب نوشتن عادت کنم و نوشتن را دوباره از سر بگیرم. شاید اهمال کاری و شاید ترس از شروع مانع از این کار میشد. اما حال که نوشتن را دوباره شروع کردهام، نمیدانم در این وبلاگ قرار است از چه چیزی مرتب بنویسم.
حقیقتش قرار بود این بلاگ، یک بلاگ رسمی باشد از تلاش من برای بازیابی تمرکز از دست رفتهام و پروسه توسعه فردی من. اما حال امروزم انقدر آشفته است که بعید بدانم بتوانم این بلاگ را رسمی نگه دارم. حدس میزنم مدتی را در این بلاگ به تمرین عادت به نوشتن مداوم بگذرانم و بعد از آن رسمی نوشتن را شروع کنم.
به دوستانم قول دادهام که آدرس بلاگ جدیدم را به آنها بدهم، اما علاقهای هم ندارم نوشته های آشفتهام را بخوانند: سامان ندارم. بهتر است اندکی صبر کنم و بعد از اینکه نوشتههایم و حالم به سامان رسید آدرس بلاگ را به آنها بدهم.
اما دلم میخواهد یک بلاگ هم بسازم برای احساسات غیر قابل بیانم: احساساتی که علاقه ای به اشتراک آنها با دیگران ندارم. احتمالا کلیه مطالبش را با رمز منتشر کنم.
پس با یک جمعبندی سریع:
خب، برویم سراغ گزارش روزانه:
امروز کمی درس خواندم. حال دلم خوب نبود، اما زیاد لبخند زدم، زیاد خندیدم و کمی هم رقصیدم. بیشتر از روزهای گذشته خواندم، بیشتر فکر کردم و سعی کردم از توانم بیشتر استفاده کنم.
تصمیم گرفتم باشگاه را از روز بازو دوباره شروع کنم: چون ساده تر است و دیرتر خسته میشوم: یک ماه است که ورزش نکردهام. بنابراین از اول هفته آینده به باشگاه خواهم رفت
تصمیم گرفتم که دوستانی را که دیشب در شرف از دست دادنشان بودم، نگه دارم. آنها دوستان من هستند و همین که میتوانم در کنارشان دیوانه باشم و قضاوت نشوم، بهترین موهبت است. اما تصمیم گرفتم که زمان کمتری را با آنها سپری کنم.
اما فکری که در تمام روز ذهنم را به خودش مشغول کرده بود، این بود که باید مهارت تصمیمگیری را بیاموزم. اتفاقات اخیر به من ثابت کرد که در این مهارت به شدت ضعیفم و لازم است خیلی نظاممند بر روی آن کار کنم.
فکر میکنم بعد از پست کردن این نوشته، ابتدا مسواک بزنم و بعدش بنشینم زبان آزمون را بررسی کنم و آن چند تستی را که اشتباه زدهام علامت بزنم و نکاتش را به خوبی مرور کنم. خب، این کارها خودش تا دو صبح طول میکشد!
نامه بازدید خیریه از بیمارستان را هم فراموش کردم بنویسم :| بهتر است شروع کنم
عصبانی هستم، از خودم.
از سر به زیر بودنم.
از سکوت کردنم.
از قانع بودنم.
از بخشیدنهای پشت سر هم.
از دادن، بدون گرفتن.
آدم وقتی فقط میبخشد، فقط دوست میدارد، و در زمانی که احتیاج دارد حمایت نمیشود، دوست داشته نمیشود، تعادلش را از دست میدهد.
از این به بعد دوست داشتنهایم را هم میشمارم.
بیست و هفت تمام شد. بدون اینکه حسش کنم، بدون اینکه زندگیش کنم، تمام شد.
سال سختی بود و تمام شد. حقیقتش نمیدانم آمدهام اینجا چه چیزی را ثبت کنم، اما به خودم قول دادهام که حداقل تا زمانی که به مرتب نوشتن عادت کنم، هر شب خودم را به نوشتن مجبور کنم: حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشم.
دیشب نوشتم که
احساس میکنم در ابتدای یک مسیر روشن هستم
آمدهام بگویم که این جمله را اکنون قبول ندارم. دیشب دلم میخواست خوشبین باشم و به همین دلیل این جمله را نوشتم. اما اکنون میخواهم بگویم که بله، در ابتدای یک مسیر هستم. مسیری که پیمودنش را انتخاب کردهام: انتخاب کردهام که رشد کنم. تلاش کنم. زندگی کنم. بجنگم. قویتر بشوم.
انتخاب کردهام که در ابتدای مسیری سخت قرار بگیرم، مسیری که قرار است در جایجایش تصمیمی جدید بگیرم و از این بابت بسیار خوشحالم. از بابت سختی مسیر بسیار خوشحالم.
نمیدانم قرار است فردا این جمله را چگونه بازنویسی کنم، اما جملهای که امشب نوشتهام به نظرم نسخه واقعیتری از جمله شب گذشته است.
پیش نوشته:
هنوز سبک نوشتنم در این وبلاگ مشخص نشده است و نمیدانم قرار است بیشتر مطالب را چگونه بنویسم، بنابراین ترجیح را بر این گذاشتم که به مروز زمان به یک سبک مناسب برسم.
اما میدانم دقیقا چه انتظاراتی و چه اهدافی از نوشتن در این بلاگ دارم.
مهمترن هدف من تمرین کردن نظم شخصی و البته تقویت اراده است. اما به چه شکلی قرار است به این هدف برسم؟
حقیقتش من تصمیم گرفتهام که هر روز در هر شرایطی که بودم حداقل یک مرتبه در این بلاگ از افکار و اقداماتم بنویسم و فکر میکنم این تصمیم قرار است به نظم شخصی من کمک کند.
همچنین داشتن عاداتی ثابت، به خلق یک روتین کمک میکند و به همین ترتیب، داشتن روتین خوب به افزایش اراده.
از تصمیمم برای مرتب نوشتن بسیار خوشحالم: حتی اگر هیچ کسی هیچ وقت اینجا را نخواند، حتی اگر روزی خودم این بلاگ را حذف کنم.
نوشته:
امروز متوجه شدم که من بسیار تنها هستم. چرا که خودم، دست خودم را رها کردهام، خودم خودم را تنها گذاشتهام. دلم میخواهد مدتی را با خودم تنها باشم. دلم میخواهد جهانم را از اول بیابم. حس میکنم که این تنهایی انتخابی قرار است به روانم آرامش و به دانستههای عمق بدهد و از این بابت بسیار خوشحالم. هرچند میتوانم پیشبینی کنم که در اوایل این دوره تنهایی انتخابی، قرار است گاهی دلم بگیرد، گاهی خسته و زده بشوم. برای این لحظات کتاب نخوانده بسیار دارم: سه جلد از کلیدر باقی مانده، کتاب های یووال هست، سث گادین هست. البته، دو سالی میشود که پا به پای سینما جلو نیامدهام. به اندازه دو سال هم فیلم ندیده دارم.
فکر میکنم آخرین باری که سینما را حرفهای دنبال کردهام، زمستان 95 بود. زمانی که بسیار تنها و مستاصل بودم. زمانی که به مُسکن احتیاج داشتم تا دردهایم را فراموش کنم: بسیار کتاب خواندم، بسیار فیلم دیدم، بسیار نوشتم. خوب یادم هست که به سینمای شرق و اروپا و آثار فاخر ایرانی روی آورده بودم و از هالیوود تنها کمدیها را میدیدیم.
همان دوران بود که من را عاشق انیمههای سرشار از زندگی ژاپنی کرد. آخرین انیمهای که دیدم هم انیمه Your Name بود. بله، سینما را هم میتوان مسکن خوبی پنداشت.
امروز سعی کردم کمی بیشتر از دو هفته گذشته درس بخوانم، اما چندان موفق نبودم. در عوض سعی کردم بر توسعه فردی و برنامه ریزی تمرکز کنم. کمی در مورد اهمال کاری خواندم. من خوب میدانم اهمال کاریم را از پدر به ارث بردهام و سر سختیام را از مادر. ریشههای اهمال کاری من و پدر مشترک است: کمال طلبی منفی. دلم میخواهد کاری برای این کمال طلبی بکنم که دارد مثل خوره زندگیم را میبلعد و خوب میدانم که هیچ درمانی بهتر از اقدام کردن، کمال طلبی و اهمال کاری را از بین نمیبرد. یعنی خیلی ساده بخواهم بگویم تصمیم گرفتهام به جای رفع نواقص بر قوت بخشیدن نقات قوتم تمرکز کنم. ساده تر که بخواهم بگویم، یعنی دلم میخواهد به جای تلاش برای حذف نکات منفی، به تلاش برای گسترش و قوت بخشیدن به نکات مثبت بپردازم. فکر میکنم این کار شدنی تر است و نتیجه بهتری خواهد داشت. پس برنامه ریزی را شروع کردم.
چون دقیقا هفته آینده آزمون دارم، تصمیم گرفته شروع سختی داشته باشم. کلیه مطالبی که قرار است در آزمون بیایند، قدیمی و حتی کهنه هستند. البته که هیچ وقت پایه ریاضی قوی نداشتم من و در کمال تعجب همیشه نمره کامل میگرفتم. همیشه در حد رفع نیاز با ریاضی کنار میامدم، اما همین که قبلا با کلیت این مطالب آشنایی دارم، کمی خیالم را راحت میکند و امید در دلم ایجاد میکند.
البته، حتی اگر امیدی به خوب بودن نتیجه آزمون آزمایشی نداشته باشم، چاره دیگری جز مطالعه و تلاش ندارم. پس انتخاب میکنم که هفته سختی داشته باشم.
و این سختی را با 9 ساعت مطالعه در روز تعریف کردهام: از ساعت هشت و نیم صبح تا دوازده شب قرار است 9 ساعت مطالعه مفید داشته باشم و با خاطرهای که از پروژههای کارشناسی دارم، میدانم که به ضرب قهوه و ویتامین سی، از پسش بر خواهم آمد.
بله، امروز نشستم مباحث آزمون را خوب بررسی کردم و برای هفت روز پیش رو برنامه ریزی کردم. برای زبان تنها روزی نیم ساعت وقت گذاشتم چرا که میدانم در زبان ضعفی نخواهم داشت و به رفع اشکال و یادگیری احتیاجی ندارم: تنها باید مرور و تقویت کنم و همین نیم ساعت در ابتدای مسیر کافی است.
اما از احوالات شخصی هم دلم میخواهد کمی حرف بزنم. امروز حال بهتری داشتم. احساس میکردم حال که صحبت کردهام، میتوانم مسایل را بسیار شفاف تر ببینم. حقیقتش، همان دیشب که با او صحبت میکردم هیچ نمیدانستم که چه چیز تمام این سالها اذیتم کرده است. اما وقتی که خوب عمیق شدیم و بسیار حرف زدیم، پردهای از جلو چشمانم برداشته شد. بغضم ترکید، اما لبخند زدم. من حالا میدانستم که چه باید بکنم.
امروز حال بهتری داشتم. سبکتر، رها تر، زندهتر و مستقلتر بودم.
احساس میکنم در ابتدای یک مسیر روشن قرار گرفتهام. نمیدانم مسیر انتهایی خواهد داشت یا نه، اما حس میکنم قرار است حال مرا بسیار بهتر کند.
و خداوند را شاکرم.
فردا تولدم است. برخلاف تمام سالهای گذشته، امسال انتظارش را نکشیدم و قصد ندارم شلوغش کنم. امسال تنها شاکرم.
شاکرم به هرچه که دارم و ندارم. و این حس، این درک از داشتهها و نداشتهها را بسیار دوست دارم.
احساس میکنم در ابتدای یک مسیر روشن ایستادهام.
زیر دوش به موهایم دست میکشم و وقتی دستم را پایین میآورم از تعداد تارهای مویی که کف دستانم و کف حمام را میپوشانند، میترسم. به اندازه ای میترسم که خشکم میزند و فراموش میکنم که آب دارد هدر میرود. حافظهام فلشبک میزند به سه سال پیش: به روزهای آغازین پایان.
تلاش میکنم دلیل دیگری برای ریزش موهایم بتراشم: تیروییدم عود کرده، شبها دیر میخوابم، یک ماه است که ورزش نکردهام. مکمل موهایم را نمیخورم. و به جای همه اینها غصه میخورم.
نه. تنها یک دلیل دارد این ریزش مو: بغض مداوم. بغضی فروخرده شده و بسیار کهنه. بغضی سه ساله.
دلم میگیرد. مینشینم. زانوانم را بغل میکنم و سیل اشک جاری میشود. دستهایم را مشت میکنم و تلاش میکنم با این سیل مقابله کنم. پلکهایم را به یکدیگر فشار میدهم. نمیتوانم. توانش را ندارم. میگذارم سیل روان شود.
من فقط میخواستم شاد باشم. تمام تلاشم را کرده بودم. اما نتوانسته بودم. نشده بود. شعله این خشم را، این ناکامی را، زیر خاکستر دفن کرده بودم و سه سال تظاهر به شاد بودن کرده بودم. و حال، شعله دم گرفته بود و به دیوارههای وجودم میتازید. و من ناتوان، تنها میسوختم و دم بر نمیاوردم.
دیشب، به خواهرم سپردم که از همان پانصد کیلومتر آن طرفتر مراقبم باشد. به او گفتم نمیتوانم منطقی باشم. که رفت، بازگشت، دردی بر درهایم اضافه کرد و باز هم رفت و من هنوز نگران اینم که نکند تند حرف زده باشم با او؟ نکند رنجانده باشمش؟ آخر او حالش خوش نیست، غصه هم که بخورد بدتر میشود.
آه. دلم از خودم میگیرد.
توان رو به رو شدن با هیچ نوع شادی و هیاهو را ندارم. توان سخن گفتن با هیچ کسی را ندارم. تمام روزم را به اینستاگرام میچسبم و سعی میکنم حواسم را پرت کنم و این حس تهی بودن را نادیده بگیرم. این حس کشنده تهی بودن را.
تهی شدهام.
من هفت سال است که رویایی جز شادی در کنار او نداشتهام: هفت سال است که رویایی نداشتهام. به خواهرم میگویم برای من شاد بودن در کنار او، بیشتر از اینکه یک خواسته باشد، نوعی وسواس است.
درست حس مادری را دارم که اولین فرزندش را آبستن است و ماههاست با شوق دیدار فرزندش روانش را تغذیه کرده. مدام برای روزهای بودنش و روشهای عشق ورزیدن به او رویا پردازی کرده و فرزندش یکباره تصمیم گرفته که دلش نمیخواهد دنیا را ببیند. و آن مادر را با تمام امیدها و رویاهایی که یک قدم به براورده شدنشان مانده بود، رها میکند. آن خلا را، چگونه پر کند مادرِ بیفرزند؟ تمام رویاهای از دست رفتهاش را، از کجا باز پس طلب کند؟ او که حال نه مادر است و نه یک دختر جوان عاشق پیشه، چگونه وجودش را برای خودش تعریف کند؟
از آن حس مادر بودن نصفه و نیمه، چگونه عبور کند؟
از آن حس شاد بودن نصه و نیمه، چگونه گذر کنم؟
بعد از آن همه تلاش برای رویاپردازی راجع به انواع مختلف خوشبختی، رویاهایم را از کجا باز پس طلب کنم؟
من هفت سال است که رویایی نتراشیدهام، جز بودنش.
و حال که میدانم بودنش را نباید بخواهم، با این خلا خواسته و آرزو و رویا، چگونه زندگی کنم؟
من کیستم؟
من همه او بودم.
اگر او نباشد،
اگر رویای او را به سر نداشته باشم، اگر او را برای خود نخواهم، چه چیز را بخواهم؟
با یک روز تاخیر به نوشتن برگشتم. چشمانم هنوز هم درد میکند، فکر میکردم باید اثر زیاد گریه کردن باشد، اما با ادامه دار شدن درد، فهمیدم که باید به چشم پزشک مراجعه کنم. دیروز هم بسیار درد میکرد و نتوانستم بیایم و از روز قبلش بنویسم. اما امروز هر دو روز را با هم ثبت میکنم.
اول آنچه را که باید در بیست و هشتم ثبت میکردم مینویسم.
بیست و هشتم آذر نود و هشت:
قرار بود روز قبلش او را ببینم، اما مادر بزرگش را ساعت 5 صبح از دست داده بود و نتواست که بیاید. به او گفتم ایرادی ندارد. مراقب خودت باش. خستهای. تشکر کرد و تمام.
روز بعدش پیام داد فقط امروز اینجا هستم، فردا به تهران میروم و بعد از انجام دادن کارهایم، از ایران میروم. ببینمت؟ رفتم و دیدمش. و هربار که به دیدارش میروم، با خودم میگویم چقدر بزرگ شده. هنوز هم تمام تصویری که از س در ذهن من مانده، یک پسر بچه 16 ساله و منزوی است. پسر بچه 16 سالهای که یک تیشرت قرمز گشاد بر تن دارد: اولین باری که او را خوب دیدم یک تیشرت قرمز گشاد پوشیده بود و چقدر بامزه بود. چقدر قدش کوتاه بود.
در یازده سال گذشته، شاید دفعاتی که با او رو در روی هم نشستهایم و صحبت کردهایم، به تعداد انگشتان دست هم نرسد، و همین باعث شده که او را هنوز هم یک پسر بچه شانزده ساله با مویی آشفته و یک تیشرت قرمز گشاد ببینم.
چقدر او را دوست دارم. چقدر شاد بودنش برایم ارزش دارد. او به دوستی ایمان دارد. به فلسفه دادن و گرفتن، به بخشیدن و دوست داشتن، به حمایت کردن ایمان دارد. او میداند تنها چیزی که ما آدمها را سر پا نگه داشته، همین لبخندهاست، همین سورپرایزهای خوشایندی است که به هم هدیه میکنیم.
همین که از قارهای دیگر تولد من را به خاطر داشته و برایم هدیهای آورده که فکرش را هم نمیکردم.
چقدر جانم به دیدارش تازه شد.
نگرانم. نکند دوست دخترش (و احتمالا همسر آینده اش) من را تهدیدی برای رابطهشان بداند و او را- تنها مرهم این روزهای سخت را- از من بگیرد؟
س عزیز! به او بگو ما یازده سال است که دوست ماندهایم، به او بگو نه بیشتر از دوست میتوانیم باشیم، و نه کمتر.
در هر حال، دوستی با تو یکی از معدود زیبایی های زندگی من است.
به شرح بیست و نهم برسیم:
من هنوز هم نمیتوانم عمیق کار کنم: تمرکز ندارم. در سطح میمانم. همهاش نتیجه این است که در دوسال گذشته نیازی به تمرکز و یادگیری نداشتهام و میدانم به تمرین زیادی احتیاج دارم تا برای کنکور ارشد آماده شوم. س میگوید سه ماه کم است. خودم هم خوب میدانم و این به من استرس میدهد. اما هر بار که نگران میشوم و به فکر پلن بی میفتم، به خودم میگویم چاره دیگری ندارم و همین حالا هم خیلی دیر شده، بهتر است دست بجنبانم و همه زمانم را استفاده کنم. در بدترین حالت، برای سال آینده آماده تر خواهم بود.
دیروز مخزن ارادهام خالی شد. دیروز تسلیم شدم. بیشتر ساعات روزم را گریه کردم. دیروز آنقدر چشمانم درد میکرد که نتوانستم بنویسم.
خودم را رها کردم.
سخن گفتم. گلایه کردم، محکوم کردم، بسیار اشک ریختم. احساس تنهایی کردم و آرام شدم.
عوارض جانبی دیروز خود را به شکل سردرد، گلو درد و چشم درد نشان میدهد. اما من آرامم: آنقدر آرام که نشستهام یکی از کارهای نیمه رها شدهام را از سر گرفتهام. باز هم شروع کردم به تقویت مهارتهایم. و در همین حین که مطالعه میکردم، موضوعی به ذهنم رسید:
اینکه مدتهاست هدفمند نبودهام. مدتهاست هدفمند زندگی نکردهام.
دلم میخواهد بنشینم و در رابطه با مزایای هدفمند بودن بنویسم، اما میترسم که این فاصله ایجاد شده، شناخت من از هدفمند بودن را مخدوش کرده باشد و به جای اینکه از مزایای هدفمند بودن بنویسم، خطاهای ذهنی و اشتباهات خودم را اینجا بنویسم. پس به جایش مینویسم:
دلم میخواهد دوباره هدفمند باشم. هدفمند بنویسم. هدفمند بخوانم. هدفمند ورزش کنم. هدفمند درس بخوانم. هدفمند تصمیم بگیرم.
آه، چقدر دلم میخواهد تصمیم بگیرم. تصمیم گرفتن کمی با انتخاب کردن برای من فرق دارد و سعی میکنم توضیح بدهم که منظورم از انتخاب کردن در این جمله چیست.
وقتی که تصمیمی میگیری، ممکن است شرایط اجرایی کردن تصمیمت در حال حاضر وجود نداشته باشد، پس تو تلاش میکنی و شرایط را ایجاد میکنی و آرام آرام تصمیمت را اجرایی میکنی. اما اگر تصمیمی نگیری، مجبور میشوی در مسیری که خودت طراحی نکردهای و طراحی شده حوادث و اتفاقات زندگی است جلو بروی و هرگاه که زندگی به تو حق انتخاب داد و به دو راهی یا سه راهی رسیدی، یکی از راههایی را که زندگی به تو پیشنهاد میدهد انتخاب کنی.
البته که اثر این انتخابها در طولانی مدت روی هم جمع میشود. البته که انتخاب کردن هم مهم است.
اما تصمیم گرفتن برای من بر انتخاب کردن ارجحیت دارد.
مدتها بود که تنها انتخاب میکردم. اما امروز خوشحالم که تصمیم گرفتهام و در مسیر تصمیمم حرکت میکنم. بگذار همین ابتدای مسیر بگویم که فارغ از نتیجه، تصمیمم را دوست دارم: چون یک تصمیم است.
بله، سرما خوردهام و بسیار خواب آلودم اما به این نوشتنهای آخر شب بسیار عادت کردهام. هرچه سعی کردم با خودم کنار بیایم که ننویسم و بخوابم، دلم نیامد. این نوشتههای آخر شب، حس جمعبندی روزانه را دارد. حس خوبی دارد.
امروز، روز سختی بود. سرما خوردهام و باید تلاش میکردم تمرکز کنم. نتیجه همین تلاشها خود را به شکل پیشرفت در ریاضیات نشان داد. حالا دیگر بسیاری از مثالها را کامل حل میکنم و زبان ریاضیات را بهتر میفهمم، هرچند که هنوز هم بسیار کندم.
پیج چند دانشجوی مهاجر ایرانی را در اینستاگرام دنبال کردهام و هر بار که احساس میکنم انگیزهام برای درس خواندن فروکش کرده، میروم و یکی از پستهای قدیمیشان را میخوانم و کمی رو به راه میشوم و به درس برمیگردم. هرچند که هنوز هم ساعات مطالعهام بسیار کم است و راضیم نمیکند.
امروز کمی بیشتر از دیروز از اینستاگرام بدم میآمد و در نتیجه هیچ علاقهای به منتشر کردن پست و استوری در اینستاگرام نداشتم. از این رو حس میکنم امروزم بسیار بهتر از دیروز بوده. باید سعی کنم این روند را حفظ کنم و قبل از اینکه به فکر انتشار هر پست یا استوری بیفتم از خودم پنج بار بپرسم: چرا؟ که چه؟ آخرش که چه؟ اگر در جواب تمام این پنج مرتبه، جواب قانع کنندهای داشتم آنگاه پست یا استوری منتشر کنم.
اما امروز زندگی بسیار مهربان بود: رئیسی که بسیار حواس پرت و قدرنشناس به نظر میرسد، امروز شخصا تماس گرفت و از زحماتی که برای پیج اینستاگرام کسب و کارش کشیدهام بالاخره و پس از بیست ماه تشکر کرد. هرچند مطمئنم در آینده بازهم همان درگیریهای همیشگی را خواهیم داشت.
همین.
بروم کمی متمم بخوانم و بعدش هم بخوابم.
امشب نوشتن برایم بسیار سخت است. شاید علتش این باشد که در کل روز، هیچ ایدهای برای نوشتن به سراغم نیامد و حتی به نوشتن فکر هم نکردم، چرا که به اندازه کافی در پست و استوریهای اینستاگرامم حرف زدم.
امروز هم مثل تمام روزهایی که در گوشهای از این مملکت اتفاقی میفتد که افکار عمومی را به سمت خود میکشد، در اینستاگرام مسابقه کپشن نویسی راه افتاده بود. به نظر من این کپشنها تنها از عمق واقعه در نگاه خواننده میکاهد. نویسندهاش فکر میکند کار مهمی کرده که نوشته و خواننده هم به خودش افتخار میکند که پیج مفیدی را دنبال کرده. و همین. تمام میشود. در سطح یک اتفاق میمانیم و منتظر بعدی میشویم که ببینیم چه کسی اینبار زیباترین کپشن را مینویسد که لایک ها و کامنتهایمان را به عنوان کاپ قهرمانی به او بدهیم.
این اینستاگرام، دارد سیم کشی مغز ما را عوض میکند جان شما و هیچ خبر نداریم و به راحتی اجازه این کار را بهش میدهیم. من مدتهاست که تصمیم گرفتهام که کمتر به سراغش برم. اما متاسفانه منبع درآمد اصلی من از همین اینستاگرام است. و فکرش را بکن که چقدر مقاومت در برابرش سخت میشود، چقدر تاثیر نپذیرفتن از جو حاکمش سخت میشود.
چون تصمیم گرفتهام هیچ گاه این بلاگ را پاک نکنم و احتمال میدهم در سالهای آینده دوباره به اینجا سر بزنم، میخواهم بنویسم که این مسابقه کپشن نویسی، مسابقه مرثیه نوشتن برای فرهاد خسروی 14 ساله بود. کودکی کولبر که در سرمای پاییزی ارتفاعات مریوان جان داد. و ما مرگش را به یک مسابقه کپشن نویسی تبدیل کردیم و حتی اجازه ندادیم غمش، در جانمان رسوخ کند. خودمان را با این کپشنها در برابر غمش واکسینه کردیم: شاید کمتر جانمان را بگزد غم آن مشتهای گره خورده و زخمیاش.
بگذار از روزمرگی هایم بنویسم: به جشن یلدا نرفتم. دلش را نداشتم. میرفتم مینشستم و سکوت میکردم و در جمع غریبه میشدم و آخر شب در مسیر برگشت با خودم درگیر میشدم که چرا نتوانستی خوش بگذرانی. پس ترجیح دادم که تصمیم بگیرم نروم و به جایش ریاضی خواندم. آه که چقدر کندم هنوز! میترسم. کمی میترسم و این ترسم را دوست دارم. باید سرعتم را بیشتر کنم.
فکر میکنم حالا که دارم به مرتب نوشتن عادت میکنم، میتوانم کمی از قالب گزارش روزانه خارج شوم. باید این را هم تست کنم.
بسیار خوشحالم، امروزم بهتر از دیروزم بود و من از دیدن این تغییر بسیار خوشحالم.
امروز کارهایم را کمتر به تعویق انداختم و سعی کردم حتی کمی از کارهای جا مانده از روزهای قبل را هم انجام بدهم و همین حس بسیار خوبی به کل روزم تزریق کرد.
حالا دو روز است که به صورت مرتب دارم در مورد مقدمات یادگیری سئو مطالعه میکنم. دوباره مطالعه ریاضیات را از مبحثی که همیشه دوست داشتم شروع کردهام: مختصات قطبی. وقتی که ریاضی میخوانم، خود را بیشتر دوست دارم چون حاضرم برای رسیدن به هدفم کارهای سخت انجام بدهم و خواندن ریاضی هم چندان برای من آسان نبود.
خوب یادم هست روز اولی که درس خواندن را شروع کرده بودم، به مدت یک ساعت فقط فهرست کتاب را نگاه میکردم و کتاب را ورق میزدم و سرگیجه میگرفتم. یک هفته بعد از شروع، تسلیم شدم و به س پیام دادم که نمیتوانم، بسیار سخت است. اما امروز، از سخت بودنش لذت میبرم: چالش برانگیز بودنش را دوست دارم.
هنوز هم بر عاداتم تسلط ندارم، اما حالم با خودم خوب است: خوب میدانم این مسیر را تازه شروع کردهام و باید صبور باشم. میدانم برای اینکه بتوانم ادامهاش بدهم و در هیچ شرایطی به نقطه صفر بر نگردم، باید آرام آرام رشد کنم و پیوسته تغییر کنم. هنوز هم پشیمانم، هنوز هم گاهی غم در دلم مینشیند از روزهایی که به ندانستن و نخواستن سپری شدند. از روزهایی که س بر من مسلط بود. اما دارم تلاش میکنم آن روزها را هم به عنوان بخشی اجتناب ناپذیر از زندگیام و از مسیرم بپذیرم. با این شرط که هیچ وقت دوباره اجازه ندهم که به آن روزها برگردم و یا تجربهای مشابه داشته باشم در آینده.
این روزها تصمیم گرفتهام که نباید دوباره عاشق بشوم. من در عاشق شدن چندان خوب نیستم. تمام خودم را میبازم: حتی اگر تلاش کنم اینطور نشود. این روزها بیشتر از هر زمانی مطمئنم که تا سالها قصد ندارم به بعد عاطفی زندگیام برسم و دلم میخواهد زندگیم پر از دوست و رفیق باشد و عاری از یار و دلدادگی.
آخرین روز آذر نود و هشت را دوست داشتم.
امروز به وبلاگ قدیمیام سر زدم. همان وبلاگی که یکسالی میشود درست و حسابی چیزی در آنجا ننوشتهام. وبلاگی که قرار بود روز شمار فراموشی باشد. اما نشد. با خواندن مطالب قدیمی وبلاگم فقط به این فکر میکردم که زندگی بسیار پیشبینی ناپذیر است. چند بار در دوسالی که در آن وبلاگ جسته و گریخته مینوشتم روند زندگی من کاملا عوض شده بود و من فقط نظارهگر بودم و این تغییرات را ثبت میکردم. ب
ا خواندن وبلاگم باز هم به یاد او افتادم.
دلم برای او تنگ شده است؟
نه، اینطور فکر نمیکنم. حسی که به او دارم بیشتر نوعی از غریبگی است. گمان میکنم که دیگر او را دوست ندارم. هنوز هم کمی دلخورم از او، اما میدانم این دلخوری هم به مرور زمان از بین میرود و فقط حس غریبگی باقی میماند. دیشب، نیمههای شب از خواب پریده بودم و از خودم میپرسیدم چطور؟ چطور روزی انقدر با او احساس نردیکی میکردی؟ تو امروز حتی او را نمیشناسی! و دلم گرفت. دلم از این تغییر وضعیت گرفت.
فکرش را بکن!
هشت سال است که حضورش در تار و پود زندگی من تنیده شده و من امروز با او احساس غریبگی میکنم. زندگی عجیب است. بسیار عجیب است. اگر همان هفت سال پیش از من میپرسیدی که آیا فکر میکنی ممکن است روزی بتوانی او را دوست نداشته باشی، قطعا میگفتم هرگز. حتما جوابی میدادم با این مضمون که ممکن است درکنار او نباشم، اما ممکن نیست که بتوانم او را دوست نداشته باشم.
و اما فراموشی،
فراموشی برای ما انسانها یک موهبت است. بعد از سه سال، کم کم دارم خاطراتش را فراموش میکنم. آنقدر دلگیر هستم که دلم بخواهد تمام خاطرات تلخ و شیرینش را با هم فراموش کنم. اما میدانم که نمیشود. میدانم که قطعاتی از گذشته مشترکمان همیشه در ذهن من باقی خواهد ماند. مشکلی با این موضوع ندارم. فقط هربار که خاطرهای از او را به یاد میاورم، احتمالا از حس غریبگی با فردی که در آن خاطره با من حضور دارد، تنم مور مور خواهد شد.
امروز هم روز خوبی برای آینده من نبود. تمام توانم را سرماخوردگی گرفته است. بخش بزرگی از روز را زیر لحاف و بر روی کاناپه گذراندم. بخش دیگرش را آرام آرام کتاب خواندم و در وبلاگم چرخیدم.
کتاب اثر مرکب را دوست دارم. قبل از اینکه این کتاب را شروع کنم، همیشه به خاصیت انباشتگی نتیجه کارها و تصمیمهایم اعتقاد داشتم و این باعث شده که با موضوع کتاب احساس نزدیکی فکری خوبی داشته باشم.
امروز کمی دلم برای دیدن یک انیمیشن ژاپنی خوب تنگ شد. اما حقیقتا حوصله هیچ کاری را نداشتم و حتی انیمیشن هم ندیدم.
متمم هم نخواندم -_-
بروم کتابم را بخوانم و بخوابم.
امروز به معنای واقعی کلمه یک روز زمستانی بود: شلوار گرمکن و سوییشرت پوشیده، کلاه به سر کرده، جوراب زمستانی به پا کرده و کز کرده زیر پتو: دمنوش پشت دمنوش و چرت پشت چرت.
همین شد که تا ساعت سه بعد از نصفه شب هنوز خواب با چشمانم غریبگی میکند. سرما خوردهام و از این سر درد و بیحالی کلافهام. تلاش کردم درس بخوانم و نتوانستم تمرکز کنم. کمی کتاب خواندم: بیست صفحه. کمی متمم خواندم: بدون یادداشت برداری.
عوضش وقت خوبی را با پدرم گذراندم. امشب بهم یک جعبه لوازم آرایشی هدیه داد. بعد مثل یک پسر بچه کنجکاو گفت بیا رمز قفلش را عوض کنیم. دفترچه راهنما را برایش ترجمه کردم و شروع کردیم دنبال اهرمی بگردیم که در دفترچه نوشته. فکر میکنم یکساعت تمام با قفل جعبه سر و کله زدیم و آخرش هم نشد که نشد.
اما مدتها بود که اینطور با پدر وقت نگذرانده بودم. تمام روز دلم میخواستم بغلش کنم و چون سرما خوردهام نزدیکش نشدم که مبادا بیماری را به او منتقل کنم. این تفریح یک ساعته آخر شب، تمام آن بغلهای سرکوب شده را جبران کرد.
هنوز هم نمیدانم قرار است از چه چیزی اینجا بنویسم، اما میدانم ذهن بسیار آشفتهای دارم هنوز. هرچند، اوضاعش خیلی بهتر از ده روز پیش است. فکر میکنم همین که تصمیم گرفتهام نظم را به زندگیام برگردانم، اوضاع همه چیز بهتر شدهاست. اما هنوز هم از این آشفتگی ناخوانده در عذاب و در فشارم. هنوز هم ساعتها به فکر فرو میروم و آخرش به یاد نمیآورم که به چه چیزهایی فکر کردهام: دچار نشخوار فکری میشوم.
فکر میکنم باید شروع کنم و اشتباهاتم را شناسایی کنم. عادتهای غلطم را پیدا کنم.
ها راستی!
کتاب اثر مرکب را شروع کردم و قصد دارم حتما روزی ده صفحه از کتاب را بخوانم و از مطالب مهمش یادداشت برداری کنم. به نظر میرسد در بیست روز بتوانم کتاب را تمام کنم.
هر وقت که هوای تهران خراب میشه، ما منتظر اقوامیم: از هوای آلوده تهران فرار میکنن و به هوای پاک این شهر کوچیک پناه میارن. این بار، دو روز از زمستان رو به میهمانداری گذروندیم.
ما هم سالها پیش ساکن تهران بودیم: اون سالها که همه ماشینا دود میدادن و هر موتوری توی دود خودش گم میشد. بابام همون سالها تصمیم گرفت که دوست نداره بچههاش توی تهران بزرگ بشن و سختی از صفر شروع کردن رو به جون خرید و خونه ما رو پونصد کیلومتر جا به جا کرد.
امشب، بعد از رفتن مهمونها، با پدر صحبت کردم. از اون صحبتهای گرم پدر و دختری که من آموختههام رو میارم وسط و پدر هم تجربیاتش رو و کیف میکنیم از این که حرف همدیگه رو انقد خوب میفهمیم. امشب فهمیدم که خوشحالم که بیست سال پیش اون تصمیم سخت رو گرفته و بهش هم گفتم.
پدر من، موجود پیچیده و دوست داشتنی هست. زیر تمام لایههای سخت مردانهش، یه کودک مهربون و شیطونه. اگر هم بخوام فقط یک خصوصیت اخلاقی رو ازش بگم، میتونم بگم بیاندازه بخشنده س.
امشب که باهاش حرف میزدم، فهمیدم که موهاش دیگه جوگندمی نیست. موهای جوگندمی قشنگش، حالا دیگه خاکستری خیلی روشن دیده میشه و چیزی تا سفید شدنش نمونده انگار.
امشب و بعد از صحبت گرممون، تصمیم گرفتم هر وقت که سرما خوردگیم بهتر شد، بیشتر بغلش کنم.
هروقت مینشینم پشت این کیبورد، قطعاتی از خاطرات هفت سال گذشتهای که در پشت این کیبورد سپری شدهاند به سراغم میآیند.
از یک جایی که یادم نمیآید کجا بود، به جای پاک کردن، به سراغ شیفت دیلیت رفتم و باید در یک ثانیه تصمیم میگرفتم که فایل را جا به جا کنم یا به صورت دایمی پاکش کنم. البته این عادت چندان هم عادت خوبی نیست و خیلی از مواقع به ضررم تمام شده.
مثلا یادم هست یکی از محتواهایی را که برای یک سایت فعال در زمینه مد و پوشاک با دقت زیادی تهیه کردم و بعدش فایل اصلی محتوا را اشتباهی به جای فایل پیشنویس شیفت دیلیت کردم. چه لحظه سختی بود. آن محتوا، محتوای مورد علاقه من بود. نوشتن دوبارهاش سه روز از من زمان گرفت.
اما این اشتباه، سخت ترین اشتباه من در شیفت و دیلیت کردن ناخواسته فایلهای مهم نبوده.
من و او چهار سال هر روز با هم بودیم. از هر روز حداقل یک عکس داشتیم. چیزی حدود بیست و چهار گیگ عکس مشترک داشتیم. 24 گیگ خاطرات شیرین. 24 گیگ لبخند و طبیعت. 24 گیگ آشپزی و پیکنیک. 24 گیگ کافه. 24 گیگ صمیمیت. داشتم عکسهایی را که خیلی عذابم میدادند انتخاب میکردم و یکی یکی پاک میکردم. از پوشه اصلی خارج شدم که عکسی را در پوشه عکس های تکی ام ذخیره کنم. و وقتی برگشتم، به جای پاک کردن یک عکس، کل 24 گیگ را پاک کردم. و بله، شیفت را گرفتم و دیلیت را فشار دادم و همه اش پاک شد.
شوکه شدم. پنج دقیقه تمام مانیتور را نگاه کردم. و بعدش چشمانم را بستم. نفس عمیق کشیدم. و آرام آرام گریستم.
راستش دنبال ابزارهای ریکاوری نرفتم.
من تمام آن لحظات را یکبار زندگی کرده بودم. عکسهایی را که دوست داشتم در اینستاگرامم منتشر کرده بودم.
دیگر احتیاجی به آن 24 گیگ خاطره نداشتم.
این خاطره، خاطره ای است که کیبوردم در دو هفته اخیر مدام یادآوری میکند به من. درست مثل امشب.
امشب میخواستم از instant gratification بنویسم. اما تمام چیزی که الان میخواهم، فقط یه خواب راحت و سنگین است.
راستی، حالم بهتر است.
پیش نوشته: مدت سه سال است که منبع درآمد اصلی من، اینستاگرام است و بدیهی است که مقدار زیادی از زمان من را در اختیار داشته باشد. در این مدت زمان، پیجهای زیادی را تحت نظر داشتهام و فعالیت آنها را رصد کردهام و این نوشته نتیجه فعالیت سه ساله من در اینستاگرام است.
نوشته:
کمی دلم گرفته بود، به این فکر کردم که چه چیزی حالم را خوب خواهد کرد؟ بله، حافظ خوانی قطعا حالم را خوش میکند. دیوان حافظ قدیمیام را برداشتم و صفحهای را به صورت تصادفی باز کردم و از خواندنش غرق لذت شدم. شعر زیبایی بود و دلم میخواست آن را با کسی به اشتراک بگذارم. پس عکسی از چهار بیت آخر آن که زیباتر بود گرفتم و در استوری اینستاگرامم منتشر کردم. و بعد، تمام روز را به این فکر کردم که دقیقا چه چیزی باعث شد به جای اینکه صبر کنم و آخر شب در مورد آن چهار بیت در این وبلاگ بنویسم، بلافاصله آن عکس را در اینستاگرام منتشر کردم؟
فکر میکنم علتش بسیار ساده است: اینستاگرام و شبکههای اجتماعی، فضای مناسبی برای عمیق شدن نیستند. در اینستاگرام، سطحیترین نوشتهها هم تحسین میشوند. سطحیترین افکار بازنشر میشوند و گاهی که نویسندهای جرئت کند و تنها کمی عمیق تر بنویسد- به شکلی که هنوز هم فهمش زمان زیادی را از مخاطب نگیرد- نویسنده بسیار محبوب میشود و محتوایش بارها باز نشر میشود.
به نظرم کسی میتواند در اینستاگرام موفق بشود و دوام بیاورد که این قاعده را فراموش نکند. برای بالا بردن یک پیج در اینستاگرام تنها کافی است در یک حیطه عمیقتر از دیگران کار کرده باشید و دل و جرئت تولید محتوا پیدا کنید. آنگاه به سادگی دیده میشوید.
در این مدت سه ساله پیجهای زیادی را تحت نظر داشتهام و فعالیتهای آنها را به صورت مرتب بررسی و آنالیز کردهام. دلم میخواهد قصه یکی از آنها را که تحسین میکنم برایتان بگویم.
یک پیج فروش لوازم آرایش را دو سال پیش با 24 هزار نفر فالور پیدا کردم و امروز این پیج نزدیک به 270 هزار نفر دنبال کننده دارد. خلاقیتی که صاحب این پیج به خرج داده بود، این بود که در پستهایش با مخاطبانش حرف میزد. یعنی به جای اینکه از محصولش عکس حرفهای بگیرد و توضیحات محصول را در کپشن بنویسد، آنچه را که لازم بود مخاطب و مصرف کننده در مورد محصول بداند، در ویدئو برایشان توضیح میداد. همین. همین را اضافه کنید به تولید محتوای مرتب و پاسخ دهی صحیح به سوال دنبال کننده. همین حداقلها باعث موفقیت او شد. حدس میزنید او امروز به چه کاری مشغول باشد؟ او یک بلاگر حوزه بیوتی است، اسپای مخصوص به خودش را دارد و به بیوتی تراپیست تبدیل شدهاست! من این تلاشهای مداوم را تحسین میکنم. بیایید لحظه ای قضاوتگر نباشیم و این موفقیت را آنالیز و تحسین کنیم.
چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، حوزه بیوتی به یکی از محبوبترین حوزههای بلاگینگ در ایران تبدیل شدهاست. البته این موضوع دلایل خودش را دارد که خارج از موضوع این نوشته است. حدودا از چهار سال پیش، بسیاری از افراد این فرصت را دیدهاند و از آن استفاده کردهاند.
بسیاری از فروشگاههایی که سابق بر این تنها یک فروشگاه در یک شهرستان در یک استان مرزی بودند، حال به فروشگاهی آنلاین تبدیل شدهاند که در اینستاگرام با مراکز فروش مجلل پایتخت رقابت میکنند و بعضا پیروز میشوند.
بسیاری از مشاورین پوست و مو که سابق بر این تنها پشت کانتر داروخانهها در انتظار یک مشتری سر در گم بودند که بتوانند او را به سمت برند خود بکشانند، حال به اینفلوئنسرهای حوزه بیوتی تبدیل شدهاند که تولید کنندهها برای پروموت کردن محصولاتشان، به سراغ آنها میروند و به سادگی جای محصول جدیدشان را در بازار باز میکنند.
عکاسهای فرصت طلبی که تنها با تحت نظر گرفتن پیجهای بلاگرهای غیر ایرانی و کپی برداری از ایدههای آنها و تولید محتوای بصری زیبا از محصولات ایرانی، به بلاگرهای حوزه مراقبت از پوست تبدیل شدند و حال به پروموت محصولات داخلی و خارجی مشغولند.
و در نهایت فروشندگان لوازم آرایشی که در ایتدای افتتاح پیج اینستاگرامشان از آن به عنوان یک کاتالوگ برای مشتریان ثابتشان استفاده میکردند و حال به بیوتی تراپیست تبدیل شدهاند.
این افراد، افرادی بودند که فرصت ایجاد شده در اینستاگرام فارسی را به خوبی دیدند و از آن به خوبی استفاده کردند. اگر بخواهم حقیقت را بگویم، به نظرم تقریبا غیر ممکن است که بلاگر جدیدی به این حوزه وارد بشود و بتواند اثر گذاری خوبی در این حوزه داشته باشد. مگر اینکه کلیه اصول لازم برای بلاگ کردن را رعایت کند و به صورت حرفهای در این حوزه فعالیت کند.
حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.
تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس میکردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد میتوانم به گرمایش پناه ببرم.
اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس میکنم. نمیدانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.
نمیدانم.
هنوز روزم تموم نشده، اما اومدم اینجا از احوالاتم بنویسم. حس میکنم چشمم کمی باز شده، حس میکنم دارم یه چیزایی رو میبینم. انگار که قبلا نمیدیدمشون. بذار تلاش کنم توضیح بدم:
بعضی وقتا توی موقعیتی هستیم که درکش نمیکنیم. خبر نداریم کجاییم. نمیدونیم چشم بسته به کجا رسیدیم. مثل این میمونه که چشم بسته رفته باشیم روی یه بند یه اینچی که بین دوتا صخره یا آسمونخراش وصله. خبر نداریم تو چه موقعیت بدی هستیم. نمیدونیم چقدر متزل شده موقعیتمون. و ناگهان در وسط بند، صدایی، حسی، کسی، چیزی و یا اتفاقی بهمون میگه و حتی گاهی مجبورمون میکنه که چشمامون رو باز کنیم.
اون لحظه، اون لحظهای که چشمت رو باز میکنی، میفهمی کجایی. حالا دیگه میدونی چه اشتباهی کردی. میدونی فقط یه راه داری: رو به جلو و رسیدن به نقطه امن.
دلش رو چی؟
دلش رو داری که بری این راه رو؟
پی نوشت نا مربوط: علاوه بر instatnt gratification دلم میخواد از تفاوت job و career بنویسم. در آینده از هر دو مینویسم.
پی نوشت مربوط: مشخصه دارم آروم میشم. حداقل دارم به این ذهن آشفته آروم آروم توجه میکنم. نوشتن مرتب در این مورد بیتاثیر نبوده.
1. احساس میکنم به جهان تازهای پا گذاشتهام که هیچ آشنایی با قوانین و اتفاقات آن ندارم. از تمام آنچه که نمیدانم میترسم. هفته گذشته تلاش کردم به خواهرم که در شرایط اقتصادی بدی هست، کمک کنم و این قصد من برای کمک کردن به یک فاجعه تمام عیار تبدیل شد که دامان خانواده چهار نفرهمان را گرفته. مگر اینطور نیست که آدم وقتی میبیند عزیزانش در سختی هستند تلاش میکند به آنها کمک کند؟ قصد من اشتباه بوده یا شیوهای که برای کمک انتخاب کردهام یا اصلا زمانی که انتخاب کردهام؟
نمیدانم.
دیگر هیچ چیز را نمیدانم. اتفاقات این چند هفته اخیر باعث شده که فکر کنم از لحاظ فکری، کودکی خردسال هستم و نمیتوانم کوچکترین تحلیلها را انجام بدهم و همیشه تصمیم اشتباه میگیرم. خداوند خودش به داد این حال بد من برسد، که روز به روز بدتر میشود.
2. طاقت نیاوردم سکوت کنم. پستی در اینستاگرامم منتشر کردم که تفکراتم را ثبت کنم. از چند نفر از دوستان دور و نزدیکم خواستم خودشان را در موقعیت قرار بدهند و همه گفتند حس میکنند بهشان خیانت شده. احساس خلأ تمام وجودم را پر کرده. حس زیبایی نیست.
3. رتبه آزمونم 50 پله بالا رفته، قرار است به خودم یک جایزه بدهم و هنوز نمیدانم جایزهام چیست. شاید یک آفوگاتو بد نباشد
4. آشفتهام آشفتگی از تمام افکار و تصمیمات و حرفهایم نمایان است. بیشتر از هر زمانی به معنویات احتیاج دارم. حالم خوب خواهد شد و به خودم افتخار خواهم کرد. مطمئنم.
من همیشه درد و رنج را پذیرا بودهام چراکه معتقدم اگر در زندگی رنجی نکشیم، در سطح باقی خواهیم ماند و وقتی که رنج را به آغوش میکشیم، در یک لایه عمیقتر از زندگی فرو میرویم.
این روزها و دقیقا از دو روز پیش، دردی جدید به زندگی من وارد شده است.
به من خیانت نشده، اما احساس میکنم خیانت دیدهام. شاید تعریف من از خیانت با تعریف عموم افراد جامعه متفاوت است.
آغوشم را بر روی این رنج جدید باز نکردهام، نمیتوانم. فقط نشستهام و از فاصلهای نزدیک نگاهش میکنم که چگونه دست دراز میکند و روانم را میخراشد. برای اینکه این میهمان ناخوانده نتواند آسیبی به من بزند، یک سری قوانین برای حضورش وضع کردهام.
اولین قانون این است که حق دارم فقط در حد یک استوری در اینستاگرام این رنج را فریاد بکشم و س چه زیبا و چه به موقع به دادم رسید. گفت حواسم بهت هست. گفت هرکاری میکنم که حالت خوب بشه.
س رنج را میشناسد. با اثراتش آشناست. میداند وقتی که درگیر حس از دستدادن هستی، حمایت شدن چه ارزشی دارد. به او گفتم تنها کافیست احساس کنم هنوز هم دوستی دارم که حاضر نباشد به خاطر منافع خودش روان دیگری را بخراشد. گفت حواسم بهت هست.
دومین قانون نوعی تمرین صبوریست. قرار است تا دی ماه 99، با هیچ کس از این اتفاق صحبت نکنم و از اثرش در اینستاگرام هیچ ننویسم. نشستهام ببینم ورق چطور برمیگردد. آدمها وقتی که هیجانزده هستند، زود دستشان را لو میدهند.
سومین قانون، نوعی سپر محسوب میشود. کلیه جریانهای اطلاعاتی از طرف آنها به سمت خودم را مسدود کردهام. نمیخواهم جزییاتی از آنها در دادههای روزانهای که به مغزم سرازیر میشود حضور داشته باشد. درواقع، کاری کردم که نتوانم آنها را ببینم. اما چون دو قانون قبل را وضع کردهام، اجازه میدهم سکوت و صبوریم را ببینند. شرم گونههایشان را گلگون خواهد کرد روزی.
و عجیبترین تحولی که در خودم میبینم، این است که حس میکنم قویتر شدهام: چون تنهاتر شدهام.
این خلأ حال بسیار بزرگتر شده است.
اینجا نشستهام و به تمام کارهای نصفه و نیمه و رها شدهام فکر میکنم. حدود یک هفته است که نمیتوانم بگویم درگیر چه حسی هستم. دیشب دچار حمله عصبی شدم. دومین بار بود که دچار حمله عصبی میشدم. بار اولش را خوب یادم هست: سه سال پیش بود و من در آن شهر سرد به تنهایی پرسه میزدم که دچار حمله عصبی شدم. بار اول، نمیدانستم علتش چیست. به اورژانس رفتم و گفتند حمله عصبی بوده و تکرار شدنش ممکناست خطرناک باشد.
بار اولش، فردای روزی بود که رفتی.
بار دومش، یک هفته بعد از اینکه بهم ثابت کردی تو سه سال است که رفتهای.
اینجا نشستهام و از خودم میپرسم آیا این حق را دارم که تو را نبخشم؟
آیا این حق را دارم که هربار که رویایی نا تمام گلوی من را فشار میدهد، نبخشمت؟
نمیدانم. حقیقتا نمیدانم بیشتر تقصیر با من است یا تو.
تو مقصری. تو برای مرگ تمام رویاهایی که بذرش را دل من کاشتی و از آنها مراقبت نکردی، مقصری.
من هم مقصرم. من برای چشمپوشی کردنهایم مقصرم. من برای تمام ندیدنهایم مقصرم. من برای تمام بخشیدنهایم مقصرم.
آیا این حق را دارم که هربار که تصویری میبینم از رویایی که از تو و با تو در ذهن داشتم، تو را نبخشم؟ نمیدانم.
خودم را؟
خودم را میبخشم. خودم را باید ببخشم و میبخشم.
تو را؟
نمیدانم. شاید. شاید روزی تو را هم ببخشم. امروز اما نمیتوانم.
دلم میخواهد فردا صبح که از خواب بیدار میشوم، هیچ یک از خاطرات تلخ یکسال گذشته را در حافظه نداشته باشم.
دلم میخواهد به من بگویند تمام یکسال گذشته یک سوءتفاهم بد بوده و دیگر لازم نیست نگرانش باشی.
حداقل بگویند، این مورد آخری که خواب و خورت را بهم زده، یک سوءتفاهم بوده.
دلم میخواهد بگویند تو اشتباه کردهای و هیچ اتفاقی نیفتاده.
اول:
امروز داشتم از روی پل مورد علاقهم در شهر رد میشدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم میخواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمیخواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟
مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعیاش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را همانطور که هست ببینم و بپذیرم؟ تمایلی که به تغییر چهره شهر داشتم برایم بسیار عجیب بود.
دوم:
هیچ وقت دلم نمیخواست فضای این وبلاگ را به نوشتن از آشفتگی این روزها اختصاص بدهم. من کمربندم را خیلی محکم بسته بودم و آماده بودم شتاب بگیرم. حالا باید از خودرو پیاده بشم، خودروی دیگری را انتخاب کنم، و دوباره کمربندم را محکم ببندم.
سوم:
هنوز این وبلاگ را به دوستان فضای بلاگستان معرفی نکردهام. حس میکنم هویت مشخصی ندارد.
اتفاقی که اخیرا برای من افتاده، اتفاق عجیبی نیست. شاید هر روز هزاران نفر در سراسر دنیا این اتفاق را تجربه میکنند. اما هنوز هم پذیرش آن سخت است.
یکی از نتایج عجیب و غیر منتظره آن، بازنگری اصولم است. نشسته ام و اصولم برای زندگی را بازخوانی و بازنگری میکنم.
دیگری حس عجیبی است که حتی نمیدانم چه اسمی را میتوانم به آن بدهم. من میدانستم چه میخواهم. میدانستم تعریفم از زندگی چیست، میدانستم تعریفم از شادی چیست. حتی میدانستم اگر ازدواج را بخواهم، چطور ازدواجی را میخواهم و تعریفم از ازدواج چیست. اما حال دیگر نمیدانم.
از بسیاری از اشتباهاتم پشیمانم. هنوز نمیتوانم خیلی شفاف فکر کنم اما میدانم بسیاری از اشتباهاتم من را به این نقطه رسانده اند.
فکر میکنم به تعریف جدیدی از زندگی احتیاج دارم. باید تلاش کنم و دنیا را به شکلی ببینم که تا به حال ندیده ام.
پیش نوشته:
امروز تقریبا هیچ حرفی ندارم بزنم، اما چون خودم را موظف کردهام برای بهتر شدن حالم، حتما هر روز یک مرتبه بنویسم، آمدهام بخشی از افکارم را اینجا ثبت کنم.
نوشته:
امروز در آینه به صورتم خیره شدم: پوست زیر چشمم به شدت نازک شده و نزدیک گوشه داخلی چشمهایم کمی چروک ریز ایجاد شده. گونههایم بیرون افتاده و صورتم لاغرتر شده. فکر کردم حتما از بیخوابی است، اما وقتی که چند قدم به عقب برداشتم، متوجه تغییراتم شدم. لاغرتر شدهام. لاغرتر از زمانی که سه ماه رژیم داشتم و باشگاه میرفتم. خودم را وزن کردم و حدسم درست بود. در حدود یک هفته تقریبا سه کیلو وزن از دست دادهام.
این نشانه خوبی نیست.
صبحم بی هیچ اتفاق خاصی به غروب وصل شد. داروی پدر بزرگ را دادم، کمکش کردم کمی قدم بزند و بعدش در تخت دارز کشید تا استراحت کند. از تنهایی و سکوت خانه استفاده کردم و پشت پنجره رفتم و دیدم برف میبارد. من از کودکی بارش برف را نمادی از محبت خدا به احوالات خودم میدانستم. شاید دلیلش این باشد که هر سال تولدم برف باریده.
بغضم ترکید.
بغضی که یک هفته فروخورده شده بود، ترکید. از خدا خواستم حال که دارد با من به زبان آشنای برف صحبت میکند، خودش راه آرامش را بهم نشان بدهد.از او خواستم این خشم و کینه را از دلم پاک کند که دلم راضی نشود به رنجش کسی- حتی اگر بارها از او رنجیده باشم.
آرامتر که شدم، مقاله جدید متمم در مورد بخشش را خواندم. دوبار مقاله را خواندم و بعد تصمیم گرفتم که برای آرامش خودم باید ببخشم و بگذرم. اما فراموش نکنم.
تصمیم گرفتم آنها را ببخشم.
ما هیچ وقت نمیدانیم فردا با خود چه اتفاقی را به زندگی ما خواهد آورد. هیچ وقت نمیدانیم ده سال بعد دقیقا در کجا هستیم.
تصمیم گرفتم سخت نگیرم. من که نمیدانم زندگی قرار است چه برگهایی را برای من یا برای آنها رو کند، چرا بترسم از آنچه که از دست رفته؟
شاید این وسط، آنها هستند که چیزهای بیشتری را از دست دادهاند. شاید، حذف شدن آنها از زندگی من هدیهای باشد از طرف زندگی.
تصمیم گرفتم صبورتر باشم.
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی میخوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم میپیچم و وقتی چارهای نداشته باشم دیگه از تخت میام پایین.
خودم رو گم میکنم توی روزمرگی هام.
تا شب بشه. تا نیمه شب بشه. کمی کتاب میخونم. و تلاش میکنم بخوابم. و در تمام این مدت دو تا حس مداوم در وجودم میپیچه: خشم و غم.
من نباید اینها رو بنویسم. اما ننویسم، چه کنم؟ با کی بگم؟
باید خودم رو برای خودم تعریف کنم، آرام آرام و دوباره.
درست تاابستان گذشته بود که رو به روی تو نشسته بودم و چون میدانستم معنی این آهنگ را متوجه نمیشوی، با فراغ بال برایت میخواندم:
If you go away on this summer day
Then you might as well take the sun away
و بدون اینکه بدانی به تو هشدار دادم که:
If you go away, as I know you must
There'll be nothing left in this world to trust
و تو برگشتی. و بعد رفتی. و بعد تمام اعتماد من به دنیا را با یک جمله از بین بردی.
کاش حداقل معنی آهنگ سیناترا را میفهمیدی.
این روزا بیشتر از هر زمان دیگری تلاش میکنم به خودم مسلط باشم. از خداوند کمک خواستم. از او خواستم به من صبوری بدهد. از او خواستم که دلم را سرد بکند: به تمام خاطراتت، به تمام علاقهای که به تو داشتم و به تمام دردی که گذاشتی و رفتی. از او خواستم راضی نشود که آنقدر عذاب بکشم که سرنوشتی مشابه را برای تو آرزو کنم: خیانت به اعتماد و علاقه و خاطره.
هرچند میدانم که با این حالی که امروز دارم، مدام منتظرم که لحظات مشابهی را تجربه کنی. میدانم که هنوز تو را نبخشیدهام.
گاهی آگاهی از موقعیتی که در آن قرار داریم به مقدار زیادی به بهبود اوضاع و شرایط ما کمک خواهند کرد. دو تجربه مفید در این مورد دارم که در ادامه مینویسم.
تجربه اول:
با توجه به اینکه در شرایط روحی خوبی نیستم، به روانشناسی مثبتگرا پناه بردهام و در حال گذراندان یک دوره آنلاین هستم. در یکی از تمرین های این دوره، نامهای به فردی که به من آسیب رسانده است نوشتم. وقتی که نامه تمام شد و آن را دوباره خواندم، مبهوت شدم: همه افعال به کار رفته در نامه در زمان گذشته نوشته شده بودند. از اینکه متوجه شدم حضور این فرد و اثر او به گذشته من محدود است بسیار شاد شدم و همین باعث شد حس بهتری به موقعیت فعلیام داشته باشم.
تجربه دوم:
در حال مطالعه کتابی هستم که تمرینهایی بسیار لذت بخش دارد. در این تمرین ها که در واقع نوعی مدیتیشن محسوب میشوند، توانستم با بسیاری از ترسهایم آشنا بشوم و بنابراین علت بسیاری از موقعیتهای ناخوشایند پیشآمده در زندگیم را کشف کردم. و از این موضوع بسیار خوشحالم.
بچه که بودم، پدرم یک قلاب بافندگی کوچک داشت که یادگار کارگاه تولیدیاش بود. هوا که سرد میشد، مادر لباسهای زمستانیمان را از داخل کمد، لای رختخواب یا از چمدان بیرون میآورد و آنهایی را که نخشان در رفته بود به پدر میسپارد تا با قلابش آنها را رفو کند.
پدرم که زمانی کارگاه بافندی داشت، طوری لباس ها را رفو میکرد که از بیرون هیچ نشان نمیداد که زمانی نخش در رفته و حالا تعمیر شده است.
اما وقتی از داخل به لباس نگاه میکردی، جای جایش پر از گره بود.
حکایت آن ظاهر و آن گرهها، حکایت حال این روزهای من است.
در مطلب قبلی نوشتم که نمیدانم نوشتن به بهبود حالم کمکی خواهد کرد یا نه، اما ظاهرا بی اثر نبوده است: امروز کمی بر احوالاتم مسلط تر بودم.
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم. تصمیم گرفتم مرتب بنویسم. شاید نوشتن آن درمانی باشد که دنبالش هستم و هنوز پیدایش نکرده ام.
افکارم
افکارم مثل چند کلاف نخ در هم گره خورده هستن و هر لحظه یک سر نخ را پیدا میکنم و بعد از چند لحظه به چنان گرهای میرسم که ترجیح میدهم در جستجوی یک سر نخ دیگر باشم.
دارم تلاش میکنم خودم را بفهمم: حالم را بفهمم. بفهمم که چرا انقدر از این اتفاق ضربه خوردم و از مسیرم خارج شدم؟ چه شد که نتوانستم این اتفاق را پیش بینی کنم؟
امروز که نشسته بودم و هنگام حاضر شدن در برابر آیینه، پادکست گوش میدادم، ناگهان تصمیم گرفتم که دلم میخواهد که این زخم چرکین، این حال آشفته، التیام یابد و مسیرش را ثبت کنم. برای ثبت مسیر بهبود، باید بنویسم، باید بسیار تمرین نوشتن کنم.
ظاهرا بسیار تنها هستم و تعداد دوستان حقیقی ام کمتر از تعداد انگشتان یک دست است. این شاید خوب است. شاید نیروی محرکه است. نمیدانم.
اما به هر حال، عمیقا احساس فقدان میکنم.
هر روز از نوشتن طفره میرم، به امید اینکه فردا حالم بهتر بشه و مجبور نباشم حال بدم رو هیچ کجا ثبت کنم. اما روز بعدش با آشفتگی بیشتری از خواب بیدار میشم. تصمیم گرفتم نوشتن رو هم امتحان کنم، خدارو چه دیدی، شاید جواب داد.
امروز روز سختی بود. تمام روز رو فقط بدون هیچ کنترلی اشک ریختم. انقدر سخت بود که اون وسطاش داشتم فکر میکردم ممکنه اصلا آخرش رو نبینم.
و حالا اینجا نشستم و با چشمایی که میسوزن و ورم کردن، دارم حال این روز بد رو ثبت میکنم.
من دوستش داشتم. با تمام نواقصش، با تمام کاستیهاش دوستش داشتم. رابطهمون پیچیده شد. روز به روز پیچیدهتر شد و امروز تنها کسی که ضرر کرده منم. میدونی چرا؟
چون توی خیلی زمینهها من از جلو تر بودم، این اذیتش میکرد. بارها سعی کردم بهش بفهمونم من تورو به همین شکلی که هستی دوستت دارم. من سادگی و مهربونی و صداقت تورو دوست دارم. شیطنت های ریزت رو دوست دارم. متفاوت بودنت رو دوست دارم. اما وقتی دیدم اینکه فکر میکنه من ازش بهترم داره اذیتش میکنه، ایستادم. صبر کردم برسه به من. خیلی جاها خودم رو تغییر دادم، کم کردم که بتونه کنارم شاد باشه.
اشتباه کردم.
حالا من در خط زمان متوقف شدم، اون رفته. خیلی هم شاده با یار جدیدش.
اشتباه کردم.
من از تمام اون تهران دودی لعنتی فقط یک شیرینی فروشی رو دوست داشتم که یکبار به اصرار من باهم رفتیم شیرینی هاش رو امتحان کنبم، و امروز فهمیدم یار جدیدش رو برده همون یه دونه جایی که من توی تهران دوستش داشتم!
اشتباه کردم. و درسی که از این اشتباهم گرفتم و امیدوارم هیچ وقت فراموشش نکنم اینه که مهم نیست چقدر یک نفر رو دوست داری، هیچ وقت نباید به خاطرش خودت رو به هیچ شکلی تغییر بدی. هیچ وقت.
دارم با خودم آشتی میکنم- آرام آرام.
روزهای سختی را میگذرانم. هیچ وقت به هیچ ماده مخدری اعتیاد نداشتهام، اما حس میکنم ترک کردن اعتیاد باید حسی این چنین داشته باشد: تلاش میکنی آرام آرام زهرش را از جسم و روانت بیرون کنی، یک وقت هایی تو بر زهر پیروزی، یک وقتایی زهر بر تو پیروز میشود و حس ناتوانی وجودت را میبلعد. در این لحظات، تنها پناه استغاثه و خواب است.
گفتم خواب. دو روزی میشود که با چشمان خیس از اشک از خواب بیدار میشوم باز. برنامه این است که قبل از خواب از هر حاشیه ای که میتواند ذهنم را درگیر کند، فاصله بگیرم.
امروز دوباره به موزیک های قدیمی ام سر زدم و از زیبایی آلبوم 21 ادل غرق لذت شدم.
به نظر میرسد دارم کم کم با خودم آشتی میکنم. به نظر میرسد که کم کم میتوانم خودم رو در آغوش بکشم.
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو میبینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بودم.
بعد از اتفاقاتی که بینمون افتاده بود، من احترامم رو به گذشتهای که باهاش داشتم از دست داده بودم. اما امشب که داشتم میلم رو مرتب میکردم، یک میل قدیمی از او دیدم. میلی که در کمال دلتنگیش برای من نوشته بود. احترامم به رابطه ای که با او داشتم، برگشت.
احترامم به خودش؟ فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم دوباره بهش احترام بذارم.
همیشه در کتابها میخونیم و در قصه ها می شنویم که یک اتفاق میتونه زندگی آدمها رو عوض کنه و شاید حتی ناتوان باشیم از درک کردن عمق این تغییر و تحول.
حداقل برای من که اینطور بود. هیچ وقت نتونستم متوجه بشم تغییر زندگی یک فرد تنها با یک اتفاق میتونه چه ابعاد گسترده ای داشته باشه- تا به امروز.
امروز متوجه شدم که دیدم به همه چیز عوض شده. انگار برای درک هر موضوعی باید از اول بهش فکر کنم. ابعاد جدیدی رو میتونم ببینم. این البته نتیجه مستقیم اتفاقی که برای من افتاد نیست، بلکه نتیجه تفکرات و تحلیل های بعد از اون اتفاقه.
+
مثلا امروز فهمیدم که آدمها برای اینکه بتونن با خودشون زندگی کنن، میتونن هر چیزی رو فراموش کنن. میتونن بدی های خودشون و خوبی های دیگران رو به سادگی فراموش کنن: چون باید بتونن با خودشون زندگی کنن.
اون با من همین کار رو کرده: فراموش کرده. از من یک تصویر در ذهن خودش ساخته که بهش اجازه بده راحت تر من رو کنار بذاره و خیانتش رو توجیه کنه.
این روزها که از بحران اولیه مورد خیانت قرار گرفتن گذر کرده ام، در حال بازیابی پیوندهای از دست رفته ام با دنیای اطرافم هستم. در حال دوباره دیدن هستم و هیچ چیز همان شکلی نیست که قبل از این بود.
هنوز زود است که بخواهم نتیجه بگیرم که ایا این درد و این رنج برای من باعث رشد خواهد شد یا نه، اما تمام چیزی که میدانم این است که من از این بحران، عبور خواهم کرد.
امروز ذهنم درگیر "دوستی" بود. دوستی هایی که به شکل های مختلفی بین ما آدمها در جریانه و اتفاقاتی که برای این دوستی ها میفته: رشد میکنن، تکثیر میشن، رها میشن، میمیرن. دوست داشتم بیام و از دوستی هامون بنویسم که نوشته یانوشکا رو در مورد رابطه جدیدش خوندم و افکارم جهت تازه ای گرفت.
من اینجا نشسته م و به رابطه ام در هفت سال گذشته فکر میکنم، رابطه ای که بخوام صادقانه بگم نتونسته بودم تصاحبش کنم. اتفاقاتی که توی اون رابطه افتاد باعث شد من با تمام تلاشهایی که کردم، باز هم نتونم تجربه م رو تصاحب کنم و این برای من هم دردآوره و هم آموزنده س.
خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم، روزهای سختی رو دارم میگذرونم و نمیتونم افکارم رو جمع کنم. اما تنها چیزی که پذیرفتم اینه که منتظر یک اتفاق خوب ننشستم که حال بد روزهام رو عوض کنه، بلکه دارم تلاش میکنم کمی بیشتر خودم رو بشناسم و در خلال این شناخت عمیق، شادی رو خیلی آروم اما مطمئن در آغوش بکشم.
من تجربه م از شناخت خودم و شادی امن رو تصاحب خواهم کرد.
کارما، کائنات، خدا، زندگی، طبیعت.
اینها اسم هایی است که ما برای انبوهی از نیروهای قدرتمند و پنهان این جهان انتخاب کرده ایم. چرایش را همه میدانیم. حتی آن بت پرستی که اولین بت را ساخت، خوب میدانست دارد چکار میکند: ما عمیقا به یک حامی احتیاج داریم. به یک قدرت بزرگتر از خودمان که هم بسیار میداند و هم بسیار میبخشد و هم بسیار دوستمان دارد.
اگر او را نداشته باشیم، چگونه روزهای سخت زندگی را که امانمان را میبرند از سر بگذرانیم؟ فریادهای خفه شده مان را، بر سر چه کسی بکشیم؟ چگونه برای تمام نشدن های زندگیمان مقصر بتراشیم؟ از کجا برای شروع دوباره نیرو بگیریم؟
جدای از تمام اینها، چگونه موضوعات خارج از کنترلمان را رها کنیم؟
بعد از این بحران، اعتقاد من به نیازمان به یک خدای مهربان و حامی بیشتر شد.
با این نیاز بسیار درگیر بودم.
اما حال با تضادهای درونی ام کنار آمده ام: روان من به یک حامی مافوق بشری احتیاج دارد و من این نیاز را میپذیرم.
همه چیز را رها کردم.
این موضوع، چیزی نیست که فهمیدن یا حل کردنش در توان من باشد. همه چیز را در دستانی قوی تر از دستان خودم، رها کردم.
اجازه؟
دلتنگت بشوم یا نه؟
دلتنگت میشوم: دلتنگ تویی که در خاطراتم مانده است.
با خاطراتت میتوانم لبخند بزنم. میتوانم اشک بریزم.
اما به تو که میرسم، به امروز تو که میرسم، فقط قلبم فشرده میشود: از دردی که من کشیدم، از دردی که تو کشیدی.
وقتی به روزهایی فکر میکنم که من هم تو را عذاب داده ام، دلم میخواهد تمام اشتباهاتت را ببخشم. اما من را ببخش، نمیتوانم.
امروز هم نمیتوانم.
امروز کمی بیشتر خودم را احساس کردم. دارم تلاش میکنم که ارتباط بهتری با خودم برقرار کنم و بیشتر رفتارهایم را بررسی و آنالیز کنم. امروز کمی بیشتر از دیروز خودم بودم.
حالا روند بهبود یافتنم برایم بسیار جذاب شده است. از این روند لذت میبرم و کم کم دارم اهداف و رویاهایی را طرح میکنم.
راستش را بخواهید دلم میخواهد این روندم را در جایی و به شکلی ثبت کنم. اما هنوز به یک نتیجه مشخص نرسیده ام که آیا دوست دارم این روند را با دیگران به اشتراک بگذارم یا نه؟ آیا ممکن است به اشتراک گذاشتن آن به فرد دیگری هم کمک کند؟
برای این کار، باید مطالعه ام را بیشتر کنم. کتابهای بیشتری بخوام، خودم را بهتر و عمیق تر بشناسم.
امرز به راه اندازی یک کانال تلگرام جدید فکر کردم. برای همان 21 نفری که در کانال قبلی با احوالات من همراه بودند و هنوز هم پیام میدهند و سراغ کانال را میگیرند. شاید دوباره کانالم را راه بیندازم.
من هفت سال تو رو دوست داشتم.
من هفت سال تورو شناختم.
سر کی کلاه میذارم اگه بگم تو آدم بدی هستی؟
کی رو گول میزنم اگه بگم ازت متنفرم و برات کلی بدی آرزو میکنم؟
به کی دروغ میگم اگر منکر همه خوبی های تو بشم؟
تو بد نیستی
بد کردی.
طوری که من با همه خاطرات خوبی که برام گذاشتی، باز هم نمیتونم ببخشمت.
حتی با وجود اینکه همه اینها رو میدونم، هنوز نمیتونم ببینمت، باهات حرف بزنم و ببخشمت.
اگر کمتر میشناختمت، این درد انقدر عمیق نبود.
امروز، روز بهتری داشتم: بهتر از دیروز و هفته گذشته و ماه گذشته و معتقدم این روند بهبود قراره ادامه داشته باشه.
این روزها خیلی ارام ارام کتاب میخونم. سعی میکنم کتابهایی بخونم که ذهنم رو به چالش بکشه، آموخته هام رو به چالش بکشه. بعضی وقتا برمیگردم و کل یک فصل رو ز ابتدا میخونم که متوجه بشم نویسنده داره به چه جمع بندی میرسه.
و خیلی جالبه، این روزها که کتابهایی چالش برانگیز میخونم برای اولین بار احساس میکنم که به آگاهیم داره اضافه میشه.
تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل کتابهای چالش برانگیز بخونم: کتابهایی با موضوعات کاملا جدید، دیدگاه هایی کاملا جدید.
و البته تصمیم گرفتم که با کتابهام دقیقا به سبک کتابهای درسی رفتار کنم: علامت بزنم، خط بکشم، نوت بچسبونم. در غیر این صورت حس میکنم ممکنه که از اون کتاب به اندازه کافی استفاده نکرده باشم.
او یک بلوز بافتنی نوک مدادی زیبا داشت. روزهایی که آن بلوز را میپوشید، بیشتر از همیشه عاشقش بودم: نوک مدادی به چهره اش می آمد.
وقتی که کم کم وزنش بالا رفت و بلوز نوک مدادی اندازه اش نشد، مدام میخواستم سراغش را از او بگیرم، اما نمیتوانستم.
روزی که میرفت، رفتم چمدانهایش را برایش ببندم و بلوز نوک مدادی اش را ته کمدش دیدم. گفتم من این را بر میدارم. این سهم من از آغوش توست. لبخند زد.
او رفت. بلوزش با من ماند.
در این سه سال، هروقت که دلتنگش میشدم، بلوز نوک مدادی به جا مانده اش را میپوشیدم.
امروز هم بلوز نوک مدادی اش را پوشیدم. اما امروز دلتنگ نیستم. امروز دنبال واکنشم بودم: بی اعتنا شده ام.
به تابلوهای دور تا دور اتاقم نگاه میکنم و هیچ احساس خاصی ندارم.
به خرس عروسکی که هفت سال پیش هدیه گرفتم نگاه میکنم و هیچ حسی ندارم.
اما هنوز جرئت نکرده ام سراغ دستبندی بروم که وقتی هدیه اش داد، اعتراف کرد چقدر دوری من برایش سخت بوده و فهمیده که چقدر دوستم دارد.
سه سالی میشود که آن دستبند را ندیده ام.
شاید روزی دیگر.
برای امروز کافی است.
+
دارم به یک روتین جدید فکر میکنم. یک روتین مفید تر.
امروز، یک ماه است که در قرنطینهام. یک ماه است که جز برای بیرون گذاشتن زباله، از منزل خارج نشدهام.
اما چرا این نوشته را با گفتن اینکه یک ماه است در قرنطینهام شروع کردهام؟ چون نمیدانم که امروز چند شنبه و چندم ماه است،
اما امروز، در روزی از هفته چهارم قرنطینه، برای اولین بار تنهاییام را پذیرفتم.
تنهایی، همواره بزرگترین ترس من در زندگی بوده است. مدتهاست که از این حقیقت آگاهم و مدتهاست که چشمم را به روی این ترس بستهام. اما امروز- یکی از آخرین روزهای اسفند ماه 98- برای اولین بار در تمام زندگیام ایمان آوردم که بسیار تنها هستم.
پدیرفتن این ترس بزرگ اصلا ساده نیست: من تمام زندگیام تلاش کردهام که تنها نمانم. امید داشتهام که تنها نباشم. حال چطور به سادگی بپذیرم که بسیار تنها هستم؟ چطور بپدیرم که در تمام این سالها تنها بودهام؟
چطور بپذیرم که حتی نزدیکترین افراد به من- حتی اعضای خانوادهام- قرار نیست که مانعی بر سر راه این تنهایی باشند؟
کنار آمدن با این حقیقت، بسیار سخت خواهد بود و من تازه اول مسیر هستم: فقط از این تنهایی خبردار شدهام و باید یادبگیرم که چطور در این تنهایی زندگی کنم، رشد کنم، شاد باشم.
شاید این مسیر را در این جا ثبت کنم. نمیدانم.
اما میدانم مسیری سخت و تلخ است، اما واقعی است، سرشار از آگاهی و تغییرات است.
+
امروز تصمیم گرفتم که تلاش کنم از نظر مالی از خانوادهام مستقل بشوم و به محض اینکه به نقطهای رسیدم که امکانش وجود داشت، خانه را ترک کنم و به تنهایی زندگی کنم.
روانم به این تنهایی فیزیکی احتیاج دارد.
+
هیچ وقت حتی فکرش را هم نمیکردم که یک حادثه عاطفی بتواند اینطور جهانم را زیر و رو کند.
+
همان زمانی که به استقلال مالی برسم، جلسات روانکاوی را شروع خواهم کرد.
مدتهاست که جسته و گریخته کتابهایی در مورد روان انسان میخوانم، اما این کتابها من را میترسانند. من از آنچه که در ناخودآگاهم مدفون شده، میترسم.
اما به زودی با این ترس هم رو به رو خواهم شد.
تعجب نمیکنم که هنوز انقدر پر از خشم و غمم،
از همون اولش هم میدونستم که قرار نیست آسون باشه.
اما یه روزایی مثل امروز، حقیقتا به نقطه صفر برمیگردم و همه تلاش هام محو میشن- حداقل برای ساعتها و روزها.
امروز باز هم مدام از خودم میپرسم چرا؟ چطور تونست؟ و خیلی کم یادم میمونه که جوابی برای این سوال ندارم و بهتره اصلا نپرسمش.
یه روزایی مثل امروز، آشفته و سردر گمم، توان تمرکز ندارم.
از پشت لپتاپ به پشت کتاب پناه میبرم، از پشت کتاب به روی تخت، از روی تخت به پشت لپ تاپ- این بار برای دیدن فیلم- و در فاصله همه این کارها به گوشیم پناه میبرم.
یه روزایی مثل امروز، هیچ چیز التبام بخش نیست.
و من مدام به این فکر میکنم که این درد، غیر ضروری ترین دردی هست که هرکسی میتونه توی زندگیش تجربه کنه. به خاطر ولنگاری دو نفر دیگه، به خاطر طمع یک نفر و حماقت یک نفر دیگه، چه پیامدهایی که زندگی منو زیر و رو نکرده
چه تاوان هایی که من نمیدم
این درد، غیر ضروری ترین دردیه که هرکسی میتونه بکشه.
- همه چی میگذره.
- اوهوم، همه چی. به عنوان گونه انسان خیلی سختجان هستیم. به همه چی عادت میکنیم.
در انتهای این مکالمه بود که متوجه شدم، در حال عادت کردن به این وضعیت جدید در زندگیم هستم. از همان روزهای آغازین مرتب نوشتههایی را در مورد مراحل مختلف سوگ میخواندم و میدانستم که نباید برای بهتر شدن حالم، خودم را تحت فشار بگذارم. به هر حال این تجربه، همیشه جز سخت ترین تجربیاتی بوده که بشر از اولین روزهایی که واحدی به نام قبیله را ایجاد کرده با آن رو به رو بوده: در آن روزها خیانت برابر با مرگ بوده است. اما این روزها به نظر میرسد در پذیرفتن این وضعیت جدید خیلی خوب عمل کردهام. حال دوباره شروع کردهام به زمزمه کردن - شاید یک ماهی بشود که علاقهای به موسیقی و زمزمه کردن ترانهها نداشتهام.
حالا به صورت مرتب در خانه نرمش میکنم و حواسم به کالریهای مصرفیام هست و حالا پس از سالها دوباره جای واکسنم را بر روی بازوی راستم میتوانم ببینم.
این روزها ایمان آوردهام که ثبت وقایع روزانه در این بلاگ، به نوعی خود مراقبتی محسوب میشود و تصمیم گرفتهام زمان بیشتری را به این کار اختصاص بدهم. همچنین تصمیم گرفتهام از دریافتهای خودم بیشتر بنویسم و از این به بعد، قبل از خواندن نقدهایی که بر کتابها و فیلمها نوشته شده است، ابتدا نظر خودم را بنویسم و بعد نقدها و تحلیلهای نوشته شده را بخوانم. شاید بعدها دلیل اینکه به دریافتهای خودم برگشتهام به تفصیل توضیح بدهم.
فعلا همین.
سینا میگفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطههای از دست رفته، بازیهایی هستند که تو در آنها باختهای و این ااما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکردهای و یک بازی را باختهای.
امروز حرفهای سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرفهایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چرا خوب بازی نکردم؟
این روزها که بیشتر با روان انسان آشنا شدهام، میتوانم بگویم کمی بیشتر با خودم احساس همدلی دارم. کمی با خودم صبورتر شدهام و فکر میکنم نتیجه جانبی این آشنایی با روان انسان این است که در مجموع صبورتر شدهام. این روزها میدانم که خیلی از ما، اشتباه کدگذاری شدهایم. میدانم که پر از باگ و آسیب و خطا هستیم. میدانم که هیچگاه به تمام کدهای اصلی روانم دسترسی نخواهم داشت، اما تا همین جایی که میتوانم ببینم، من پر از آسیب و دردم.
وقتی به این دیدگاه رسیدم، صبوریام بیشتر شد. تصمیم گرفتم هیچ کس را مقصر ندانم چون اگر آگاهی کافی برای عدم وارد کردن آسیب به روان من توسط نزدیکانم وجود داشت، هیچگاه این آسیب وارد نمیشد.
در این وضعیت، تنها یک کار میشود کرد: نگاه رو به جلو. تصمیم گرفتم به آنچه که در راه است ایمان بیاورم نگاهم را به جلو بدوزم.
تصمیم گرفتهام که تا جایی که میتوانم با باگهای روانم آشنا بشوم و تا جایی که دسترسی دارم، کدهای اشتباه را غیرفعال کنم- چرا که قابل حذف شدن نیستند- و کدهای جدیدی بنویسم.
این، میوه چشیدن یک خیانت دردناک است.
پ.ن: بخشی از این کد نویسی مجدد، ثبت تصمیمات مهمی است که هر روز میگیرم. این تمرین را از معلم عزیز،
شعبانعلی یادگرفتهام.
فردی مرکوری میخواند:
Carry on.
carry on.
as if nothing really matters
و من به این فکر میکنم که دقیقا چه چیزی است که آنقدر مهم است که هنوز نگذاشته من از این اتفاق گذر کنم؟
و تمام لحظات خوبی را که با او میشناختم دوباره به یاد میآورم.
و از خودم میرسم که من دقیقا چه چیزی را به یاد آوردهام؟ آنچه که حقیقتا رخ داده است؟ یا ترکیبی از دریافتها و احساسات خودم را؟
من فکر میکنم آنچه که از هر لحظه با ما میماند، به وجود خودمان آغشته است: به آنچه که دریافت کردهایم و به آنچه که دریافتمان را به آن تعبیر کردهایم.
شاید بتوان این موضوع را در دسته خطاهای شناختی قرار داد.
چیزهایی هستند که گمان میکنی فراموش شدهاند. فکر میکنی در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و عجیب و عادی، مدفون شدهاند و هیچگاه قرار نیست که دوباره آنها را به خاطر بیاوری.
بعد یک روزی، از یک گوشهای راه خودشان را به سطح پیدا میکنند و درست زمانی که انتظارش را نداری حضورشان را با افتخار به رخ میکشند.
چیزهایی مثل یک نگاه.
مثل یک خاطره تلخ که حتی نمیدانستی وجود دارد.
خاطرهای از یک لحظه تلخ،
از یک مکالمه تلخ
از یک شب تلخ که تو نمیدانستی چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما میدانستی یک چیزی عجیب اشتباه است اما نمیدانستی دقیقا چه چیزی است که سر جای خودش نیست.
و بعد، بعد از اینکه مورد هجوم این خاطرات قرار گرفتی،
باید بنشینی و راهی برای مدیریت خودت پیدا کنی،
حالا فرقی ندارد که سر سفره شام باشی، در حال ورزش کردن باشی، یا زیر دوش حمام.
باید خودت را مدیریت کنی و بعد از فروکش کردن بحران، باید به فکر شبیخون بعدی باشی.
باید در مورد خیانت بیشتر بخوانم .
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کردهام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینهام سنگینی میکند که به تنهایی نمیتوانم از پسش بر بیایم، به آنها پیام میدهم و همین بودنشان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریههایم بازگردد. اما بازهم گمان میکنم که همه چیز را نمیتوانم به آنها بگویم. بعضی از حرفها را، فقط میتوانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر میکردم که تجربههای حدی میتوانند بسیار مفید باشند. حالتهای حدی عموما در زندگی چندان به سراغ ما نمیآیند و وقتی که سر میرسند -همراه با تمام چالشی که با خود میآورند- هدایایی در دست دارند: پاداشهایی معنوی.
در سه ماه گذشته، بسیاری از احساسات من مقدار بیشینه خود را نشان دادهاند. احساساتی مثل خشم، غم و ترس. کوچکترین هدیهای که این احساسات شدید در دست داشتند، این بود که من فرصت پیدا کردم که آنها را به خوبی نظاره کنم و به خوبی میدانم که این تجربه از دست و پنجه نرم کردن با احساسات حدی، قرار است تا مدتها همراه من بماند.
اما اگر بخواهم یک لایه عمیقتر بشوم، میتوانم به سادگی بگویم که این احساساتی که حال به سطح آمدهاند، حال فوران کردهاند، من را از بند بسیاری از اما و اگرها رها کردهاند. شاید برای بیان این موضوع، زمان بیشتری احتیاج داشته باشم اما از همین حالا هم به خوبی میدانم که حال دیگر از بسیاری از موقعیتها اجتناب نمیکنم چراکه میدانم چگونه احساسات بالقوه ایجاد شده در موقعیت ناراحت کننده احتمالی را مدیریت خواهم کرد و مهمتر از آن:
تقریبا هیچ اتفاقی نمیتواند بیشتر از این من را برنجاند- مگر مواردی انگشت شمار که حال برای مقابله با آنها هم آمادگی بیشتری دارم.
یادم هست که روز آخر اسفند، یک پست در اینستاگرامم گذاشتم و نوشتم که دستاورد سال 98 برای من این بود که به اهمیت احترام به فرآیند ایمان آوردهام.
این روزها ذهنم مدام درگیر فرآیندهای مختلف زندگیام است- البته درگیر فرآیندهایی که میتوانم ببینم. فرآیندهایی که در نقطهای از زندگی به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه شروع کردهام و در حال حاضر در زنگیام در جریان هستند.
یکی از این فرآیندها، فرآیند رسیدن به یک جسم سالم است. برای داشتن یک جسم سالم، کارهای بسیار زیادی را باید انحام داد اما هنگامی که به بحث مراقبت از جسم میرسیم، اهمیت کارهایی که نباید انجام بدهیم بسیار بیشتر از اهمیت کارهایی است که لازم است انجام بدهیم. ایمان به اینکه مراقبت از جسم و سلامت فیزیکی نیازمند یک فرآیند است، این کار را برای من - که بسیار کمالطلب هستم- بسیار آسان کردهاست.
به عنوان مثال اگر برای یک وعده غذایی نتوانم تناسب لازم بین سبزیجات و سایر مواد مغذی را رعایت کنم -به جای اینکه مثل قبل کمی خودم را با فکر اینکه هیچ چیز آنطور که باید نیست آزار بدهم- یک نفس عمیق میکشم و به خودم میگویم این تنها یک وعده غذایی از بیشمار وعدههایی است که قرار است در این مسیر داشته باشی، میتوانی به مرور زمان و با رعایت بیشتر در آینده، اثر این عدم توازن را به حداقل برسانی.
و این موضوع در مورد تمام فرآیندهای جاری در زندگیام صادق است: مطالعه کتابهای دشواری که انتخاب کردهام، مطالعه موضوعی که برای آینده شغلیام لازم میدانم بر روی آن متمرکز بشوم و حتی بهبود وضعیت روحیام. در مجموع به نظرم برای منی که تا این درجه کمالطلبی منفی دارم، ایمان به فرآیندها و روندها، اثر نهایی آنها را بیشتر میکند.
دیشب در نهایت بیحوصلگی به آرشیو فیلمهایی که به صورت پراکنده دانلود کردهام و هیچ گاه آنها را ندیدهام پناه بردم. با یکی از فیلمهای نوا بامباک رو به رو شدم که تا به حال حوصله دیدنش را نداشتم. فیلم While We're Young (2014) از نوا بامباک فیلم متوسطی است و شاید اگر نوا کارگردانیاش نکرده بود و بیحوصلگی ناشی از قرنطینه پای من را به این پوشه نکشیده بود، هیچ وقت این فیلم را نمیدیدم.
توضیح: نوا بامباک کارگردان فیلم داستان ازدواج است که در سال گذشته به شدت مورد توجه و تحسین قرار گرفت. من هم فیلم داستان ازدواج را دوست داشتم :)
داستان فیلم حول سه مستند ساز آمریکایی از سه نسل متفاوت میچرخد: یک مستند ساز بسیار موفق و بسیار صادق که حال برای یک عمر روایت حقایق به شکل صادقانه مورد تحسین قرار گرفته است، یک مستند ساز میانسال که در نخستین سالهای ورود به این حرفه بسیار موفق بوده و تحسین شده است و در نهایت یک مستند ساز بسیار جوان با ایدههایی که به خوبی نشان میدهد او بسیار جوان است.
قصد ندارم که کل قصه این فیلم را برایتان روایت کنم، اما فکر میکتم که مهمترین بخش فیلم سخنرانی مستندساز موفق و با سابقه فیلم در جشن تجلیل از دستاوردهای اوست: آنجا که برای ما از حقیقت و شیوه روایت آن و اهمیت شیوه روایت آن صحبت میکند و ما به صورت موازی با این سخنرانی در سالن مجاور محل سخنرانی او، با جوانی رو به رو میشویم که میگوید من فقط شیوه روایت حقیقت را تغییر دادهام و در اصل حقیقت تغییری ایجاد نکردهام.
اینکه نویسنده و کارگردان این فیلم قصد داشتهاند چه پیامی را به مخاطب عام خود برسانند را من نمیتوانم به صورت دقیق تشخیص بدهم- چرا که هنوز نقدهای نوشته شده بر فیلم را نخواندهام- اما این فیلم برای من یک پیام داشت:
او فقط جوان است. او جوان است و به شیوه خودش وارد بازی شده است- شیوهای که ااما صحیح نیست. اگر انتظار داشته باشیم زندگی با تک تک ما در هر لحظه به شیوه یک قاضی عادل و صادق و سختگیر برخورد کند، آنگاه منطق و تحلیل خود را به اندازه یک کودک کاهش دادهایم و فقط خودمان را تحلیل دادهایم. علاوه بر این، اگر قرار بود زندگی کاملا منصفانه و عادلانه باشد، شاید هیچیک از ما هیچ دستاورد و جایگاهی نداشتیم.
همه ما، جوان هستیم. همه ما به شیوه خودمان وارد بازی میشویم.
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش میکردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.
چندروزی است که نتوانسته ام کتاب بخوانم- نه داستانی، نه روانشناسی و نه توسعه فردی.
دیروز هم ورزش نکردم. یا من از نظم فرار میکنم، یا نظم از من.
اما هرچه که هست، گذرا است.
فکر میکنم در سه روز گذشته اندازه سه ماه گذشته شکر مصرف کردهام و از این بابت ناراحت نیستم. از دست رفتن نظم زندگیم در چند روز اخیر هم ناراحتم نمیکند.
میدانم باید کمی با مهربانی حال خودم را نگاه کنم. به زمان احتیاج دارم. حقایق تلخی را از دوستم شنیدم و کنار آمدن با آنها زمان میخواهد.
این روزها که نمیتوانم مرتب و مترکز بنویسم، در کانال تلگرامم پراکند و کوتاه مینویسم.
اینجاست :
t.me/DaSheepishly
آخرین باری که با حال آشفتهم باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی.
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیامهای پنج ماه گذشتهم با یکی از دوستای مشترکمون رو میخوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی میتونم بفهمم چرا این کارو کردم. میتونم مهسایی که انقدر آشفته بوده که این کار رو کرده، بفهمم.
خب، الان که آرومترم میگم ای کاش اون کار رو نمیکردم. ای کاش خیانتش را پیش دوستای مشترکمون - که خیلی هم زیادن- جار نمیزدم. اما هنوز هم نمیتونم بخندم.
هر وقت به حال اون روزهام فکر میکنم، فقط قلبم فشرده میشه. فقط افسرده میشم از حالی که اون روزها داشتم.
راستش با اینکه وانمود میکنم برام مهم نیست، هنوز هم دلم میخواد بدونم چرا؟ چه سلسله اتفاقاتی منجر به این شد که این انتخابهای افتضاح رو داشته باشه؟
اما همزمان میدونم حتی اگر بخواد بشینه رو به روم و ادعا کنه که میخواد صادقانه در موردش حرف بزنه، باز هم نمیتونم همه حقیقت رو بفهمم: اون فقط نسخهای از حقیقت رو به من ارایه میده که توی ذهن خودش از اتفاقات و انتخابهاش نوشته.
پیشنوشته:
یادم هست همیشه وقتی از من میپرسیدن اگر میتوانستی زمان رو به عقب ببری، این کار رو میکردی؟ و اگر این کار رو میکردی چه چیزی رو تغییر میدادی؟
همیشه یک جواب برای این سوال داشتم: هرگز. من امرزم رو دوست دارم، خودم رو دوست دارم و اگر قرار بود زمان رو به عقب ببرم و چیزی رو در گذشتهم تغییر بدم، دیگه من این آدم امروز نبودم.
امروز خودم این سوال رو از خودم پرسیدم. برای اولین بار جواب متفاوتی به خودم دادم: نمیدونم. شاید آره شاید نه. نظر حافظ رو پرسیدم. حافظ عقده داشت باید سپاسگزار محبتهای دوست باشم و بدونم همه این اتفاقاتی که از سر میگذرونم، قراره در نهایت به نفعم تموم بشه.
اما در نهایت نشستم و به حسرتهام فکر کردم: حسرتهایی که امروز دارم.
نوشته:
حدود یکسال پیش و بعد از سفری که به شیراز و قشم داشتم، فهمیدم چقدر دلم میخواد بیشتر ایران رو بگردم: ایرانی رو که سالها در مورد تاریخش مطالعه داشتم و دوستش دارم. تصمیم گرفتم که دلم میخواد زیباییهای ایرانم رو به دیگران نشون بدم. فهمیدم که دلم میخواد تورگاید بشم. و البته که تورگاید بودن برای من یک شغل مقطعی و پر درآمد هم میتونست باشه.
در واقع اینکه تصمیم گرفتم تورگاید بشم، دلایل زیادی داشت. یکی از دلایلش بعد مادی این حرفه بود که میتونست به خوبی منو تامین کنه. دلیل دیگهای که داشتم، این بود که احساس میکردم که روابطم روز به روز داره محدودتر میشه: توی این شهر کوچیک دوستای زیادی ندارم و انتظار داشتم طی دوره تورگایدی بتونم دوستای خوبی پیدا کنم. که البته بعد از پایان دوره، موفق شدم تماسم رو فقط با استاد دوره نگه دارم: یکی از اون آدمهایی که میدونم دوستم دارم تا سالها باهاش در ارتباط باشم.
دوره رو با موفقیت تموم کردم. برای من دوره شیرین و راحتی بود. مدتی طول کشید تا نتیجه آزمون اعلام بشه و بعد از اعلام نتیجه آزمون منتظر شدم کارتم بیاد و همزمان عصرها مینشستم و برای آینده کاریم به عنوان تورگاید برنامه ریزی میکردم: برای تولید محتوا سناریو مینوشتم. توی وبسایتهایی عضو میشدم که بتونم از طریقش با توریستهای مشتاق بازدید از ایران ارتباط برقرار کنم.
اما
آبان از راه رسید: شرایط ایران طوری نبود که توریست ها مشتاق باشن برای دیدنش ریسک کنن. و بعد دی ماه از راه رسید. هیچ کس دوست نداشت در راه سفر به مقصد جذابش، توی مسیر اتفاق ناگواری براش بیفته. و بعد بهمن از راه رسید و کرونا باعث شد صنعت توریسم به صورت جهانی نابود بشه.
امروز داشتم فکر میکردم که ای کاش این اتفاقات نیفتاده بود. ای کاش من امروز در حال سفر بودم.
پی نوشت: الان که نوشتهرو دوباره خوندم، متوجه شدم که این نگاه به گذشته، احتمال زیاد ناشی از مکالماتی هست که دیروز با دوستم در مورد مسیر زندگی خودش و مسیر زندگی نامزدش داشتیم. نگران بود. نگران بود که نامزدش نتونه به اندازه کافی در ادامه مسیر فعال باقی بمونه و دوستم رو دمپ کنه در نهایت. این صحبتها باعث شد بشینم و به مسیر زندگیم دوباره نگاه کنم.
من به یک سال گذشته زندگیم افتخار نمیکنم. اما سعی میکنم مطابق گفته حضرت حافظ بابت آموختههام سپاسگزار باشم.
داشتم با هیجان از مخاطبهامون براش حرف میزدم و میدیدم بازخورد لازم رو نمیگیرم.
گفت: مهسا، میشه اول در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ ذهنم درگیره و نمیتونم شفاف فکر کنم.
گفتم: آره بگو. من باید آشپزخونه رو مرتب کنم، صبر کن برم هندزفری بیارم و همزمان به کارم برسم.
شروع کرد به صحبت کردن و آروم آروم از فشارهای خانواده و نامزدش گفت برام. سعی کردیم موضوعات نامربوط رو حذف کنیم و ببینیم واقعا باید به چه پارامترهایی اهمیت بدیم؟
وسط صحبت گفت ببخش من یه کار کوچیک دارم، الان میام. تو به کارت برس اما گوشی رو قطع نکن.
تماس رو گذاشتم روی اسپیکر و موبایم رو گذاشتم روی کابینت و مشغول کارهام شدم. صدای کیبوردش رو میشنیدم که تایپ میکنه و بعد از فرستادن هر پیامی، یه آه خیلی عمیقی میکشه. همزمان هم به این فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم.
سبزیهایی رو که با مامان پاک کرده بودیم، شستم. ظرفهای باقی مونده گوشه کنار خونه رو جمع کردم و همه رو شستم.
کتری رو آب ریختم و روشن کردم.
آشپرخونه رو تمیز کردم.
و در تمام این مدت میشنیدم که تایپ میکنه و آه میکشه.
گوشی رو گرفتم دستم رفتم نشستم توی هال کتاب بخونم.
پرسید صدا رو قطع کردی؟ گفتم نه کارم تموم شد. اگه کار داری به کارت برس ایرادی نداره.
گفت: نه، لذت میبردم از صدایی که میشنیدم. صدای زندگی بود.
دلم میخواست میتونستم خودم رو از اینجا پست کنم به اون قارهای که توش تک و تنها افتاده و براش توی آشپرخونهش، صدای زندگی راه مینداختم. دلم برای تنهاییش گرفت.
اما این نیمساعت تماس بدون مکالمه، برام به یکی از شیرینترین خاطراتم تبدیل شد.
+
امروز اپیزود 47 از پادکست چنل بی رو گوش دادم:
آرون سوارتز پسر اینترنت. اما آخر پادکست و با فهمیدن اتفاقی که برای آرون افتاد، عمیقا خشمگین و غمگین شدم. دلم به حال خودمون سوخت که داریم توی این دنیا با این قوانین زندگی میکنیم.
هر بار که از کسی شنیدهام که : این ما نیستیم که کتابها را انتخاب میکنیم، بلکه کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند برایم سوال شده است که آیا حقیقتا اینطور است؟ و این یعنی من هیچ تجربهای در این مورد نداشتهام.
اما جدیدا، دارم به این باور میرسم که بله، این کتابها هستند که ما را خیلی به موقع انتخاب میکنند.
بعد از این بحران، از کتابهای توسعه فردی شروع کردم: بهتر شدن را امتحان کردم. اما من در آن روزهای ابتدایی، به تقویت مهارتهای ارتباطیام احتیاج نداشتم. من نیازمند مسکن بودم.
به کتابهای پاپ سایکولوجی روی آوردم: همانها که از یک مبحث کلیدی در روانشناسی چنان استفاده میکنند که فقط حساب بانکی نویسنده شان روز به روز چاق تر میشود. دیدم که نه، اینها هم مناسب من نیستند. من به دنبال کلمات زیبای کم مفهوم هم نبودم.
به کتابهای مرجع روانشناسی روی آوردم. اینها خوب بودند، اما سنگین بودند. گاهی یک صفحه را بارها و بارها میخواندم و باز هم نمیفهمیدم نویسنده از چه چیز سخن میگوید: من دانش مورد نیاز برای فهم این کتابها را نداشتم.
سعی کردم آشنایی با مکتب یونگ را از ابتدا شروع کنم و حقیقتا حوصلهام نمیکشید که این همه کتاب و مقاله متنوع را بخوانم، خصوصا که شنیده بودم کتابهای یونگی به شدت در چاپ فارسی تحریف شدهاند.
و آنگاه، یالوم در هیئت یک منجی از راه رسید. این روزها یالوم میخوانم و هر صفحه از آثار او را دوبار میخوانم که دوبار لذت ببرم. او مفاهیم روانشناسی اگزیستانسیال را به زبان ساده و به شکلی داستانی چنان روایت میکند که حتی اگر کوچکترین سر رشتهای در علم روانشناسی نداشته باشیم، میتوانیم از تک تک کلمات او لذت ببریم.
آثار یالوم را دوست دارم. گاهی چنان مجذوب آثارش میشوم که از خودم میپرسم چطور در همه این سالها، کتابی از یالوم را برای خواندن انتخاب نکرده بودم؟
امروز به این نتیجه رسیدم که اگر تنها شش ماه زودتر هم آثار او را میخواندم، نمیتوانستم معجزه آثارش را دریابم و قدردان قلمش باشم.
بله.
این کتابها هستند که ما را انتخاب میکنند.
داشتم برای خواهرم از حس دلتنگیام نسبت به کتابها حرف میزدم که به این نتیجه رسیدیم که من در همه عمر به کتابها وابستگی عجیبی داشتهام: کلاس چهارم بودم که راهم را به کتابخانه مدرسه به عنوان دستیار کتابدار باز کردم و از آن به بعد هم در تمام سالهای مدرسه، کتابخانه پاتوق همیشگی من بود. همینطور داشتیم میگفتیم و از این تجدید خاطره شاد میشدیم که برای خواهرم از زمانی گفتم که به کتابهایی که او به من هدیه داده بود چنان سرگرم شده بودم که تصمیم گرفت هیچگاه به من کتاب هدیه ندهد و فهمید که تنها رقیبش، کتاب است.
چند ثانیه سکوت کردم.
فهمیدم که از این هجوم خاطرات خسته شدهام. خاطرات او، بسیارند. او هفت سال جزیی جدایی ناپذیر از لحظات من بود: چه بود و چه نبود، فرقی به حال من نداشت. او برای من همیشه بود. یا با او قدم زدهام یا با یاد او. یا با او خندیدهام، یا با یاد او.
اما حالا از حضور همیشگی او در هر لحظه، خسته شدهام. نمیدانم آیا روزی میرسد که در طول روز اصلا خاطرهای از او را به یاد نیاورم یا نه، اما برای سریعتر رسیدن آن روز تلاش میکنم.
هنوز نتوانستهام او را. آنها را ببخشم. هنوز هم عمیقا معتقدم که باید تاوان کاری را که با من کردهاند، بدهند. و مرتب میشنوم تو میتوانی ببخشی، تلاش کن ببخشی. میگویم نمیشود و مثل همیشه میشنوم که: سخت نگیر.
و من مدام از خودم میپرسم که آیا سخت گرفتهای، آیا تلاش نکردی درکشان کنی، آیا به آنها فرصت صحبت کردن ندادی، و جواب همه این سوالات منفی است.
من، هنوز نمیتوانم برای یک لحظه دردی را که در وجودم موج برمیدارد کنترل و آرام کنم، و تا زمانی که این درد به همین قوت وجود دارد، بخشیدن آنها برای من ممکن نیست.
خودم را بخشیدهام: خودم را برای تمام کوتاهیهایی که در حق خودم کردم بخشیدهام.
اما آن دو را، هنوز نه.
دچار وسواس فکری شدهام. اما اصلا خودم را مقصر نمیدانم. کمی فکر کردم که چطور شروع شد. به نتایجی رسیدهام که هیچ منبع معتبری برای رد یا تاییدشان وجود ندارد. اما فکر میکنم اینطور شروع شد که مدام از خودم میپرسیدم چطور؟ چرا؟
او رفته بود، بعد از سه سال برگشته بود و گفته بود سایه من در تمام این سه سال همراهش یوده و هیچ وقت نتوانسته خوشحال باشد. هر آغوشی برایش دردآور بوده و هیچ کس را نتوانسته دوست داشته باشد. و من که ایمان داشتم به آنچه که بینمان بود و همیشه میدانستم برمیگردد، برایش شرایطی تعریف کردم و پذیرفت.
او خودش برگشته بود. شرایط من را پذیرفته بود. چرا باید حالا که برگشته، خیانت کند؟ آن هم با کسی از حلقه دوستان مشترک و نزدیک!
راستش، هنوز هم نمیدانم و به گمانم هیچ وقت نفهمم. اما همین ندامستن و غافلگیر شدن، من را در برزخ حدس و تخمین قرار داد: تخمین زدم از چه زمانی شروع کرده، حدس زدم چطور شروع شده، به امید اینکه اگر به منشا برسم، به معنا هم برسم. اما نرسیدم.
حالا، ذهن من به این تمرین ناخوشایند روزانه عادت کرده و درگیر وسواس فکری شدهام.
فشار این افکار وسواسگونه به شکلی است که هر لحظه که اراده کنم میتوانم برای ساعتها خودم را با اشک ریختن تخلیه کنم- که همواره تلاش میکنم راههای دیگری را انتخاب کنم: ویدئوهای تد تاکس را میبینم، کتاب میخوانم، پادکست گوش میدهم.
در نتیجه ای وسواس فرآیند یادگیریام بسیار کند شده. حفظ نظم برایم بسیار دشوار است. فعالیتهای بسیار ساده حال به فعالیتهایی چالش برانگیز تبدیل شدهاند.
حدس میزنم نوشتن مرتب به این حالت کمک کند: برای نوشتن لازم است که فکر کنم. برای نوشتن لازم است که کمی از دنیای خودم فاصله بگیرم که بتوانم چیزهای بیشتری را ببینم، تصویر بزرگتری را ببینم و فکر میکنم این یعنی فاصله گرفتن از این افکار وسواسی.
به خودم قول میدهم هر روز یک بار در این بلاگ بیشتر از دو پاراگراف بنویسم.
این روزها در شبکههای اجتماعی بیشتر از هر چیز دیگری با مفهوم جدیدی به نام مربی رو به رو میشویم. افرادی که رو به روی دوربینشان نشسته اند و از 5 نکته برای بهتر کردن رابطه عاطفی، 2 تکنیک که موفقیت مالی شما را تضمین میکند، 3 روش جهت تسخیر قلب مرد رویاهای شما و 10 نکته در مورد خانمها که نمیدانستید صحبت میکنند.
دارم تلاش میکنم در مورد این سبک جدید از محتوای پرطرفدار، از کمترین کلمات با بار منفی که میتوانم استفاده کنم.
صادقانه ترین اظهار نظری که میتوانم داشته باشم، این است که به نظر میرسد خوب مخاطب خودشان را میشناسند. مخاطبی که تولید کننده این دست محتوا را دنبال میکند، قطعا دنبال بهتر شدن شرایط فعلی زندگیاش است اما کاملا مشخص است که یا توان پرداخت هزینه را ندارد و یا راغب نیست که برای رشد فردیاش هزینهای پرداخت کند. چنین مخاطبی، محتوای رایگان را دریافت میکند و از آن استفاده میکند و در عوض، به افزایش شهرت تولید کننده محتوا کمک میکند- واقع بین باشیم: همان +1 که این دنبال کننده به دنبال کنندههای تولید کننده محتوا اضافه میکند، دقیقا همان چیزی است که تولید کننده محتوا به دنبالش بوده.
اعتراف میکنم که جدیدا در مواقع بیخوابی، این محتواها را پیگیری میکنم و به نظر میرسد که هیچ وقت نتوانم دید مثبتی به فردی داشته باشم که به سادگی به خودش اجازه میدهد به افراد بگوید که برای رابطهتان چه کنید و چه نکنید، در زندگی تان چه کنید و چه نکنید.
مگر قرار نیست که هرکسی خودش بنشیند، بخواند، ببیند، تحلیل کند، تجربه کند، بیاموزد و بعد تصمیم بگیرد که چهها کند و چهها نکند؟
به خودم قول داده بودم در مورد هر موضوعی دو پاراگراف بنویسم، اما نمیدونم در این مورد میتونم اصلا بیشتر از یک جمله بنویسم یا نه.
ما وقتی که خیلی کوچیکیم- شاید مثلا تا پنج سالگی- فکر میکنیم توان هر کاری رو داریم- فکر میکنیم همهتوانیم. برای ما نمیشه معنی نداره، باید بشه چون ما میخوایم.
اما امان از وقتی که ما بخوایم و نشه: لایه لایه انکار میتراشم و خودمون میریم اون وسط میشینیم و وانمود میکنیم که ما درد نمیکشیم. وانمود میکنیم همه چی عادیه. درد رو پس میزنیم. درد رو انکار میکنیم.
خیلیهامون این عادت رو تا بزرگسالی با خودمون حمل میکنیم و پر میشیم از دردهای انکار شده. در حالی که باید یه جایی حوالی اواخر نوجوانیمون، دردهای زیادی رو تجربه کنیم و بپذیریم. اما ما، گاهی به سرسختی که حالا برامون عادت شده ادامه میدیم. همواره درد رو پس میزنیم و انکارش میکنیم. بعد این دردهای تجربه نشده، این خشمهای فرو خورده شده، یه روزی حسابی سر رسز میکنن و طوری خوشون رو بهمون نشون میدن که نتونیم ندیده بگیریمشون.
ولی کاش این درد ها رو انکار نکنیم. به خودمون اجازه غمگین بودن بدیم. به خودمون مجوز سوگواری بدیم برای همه نشدن ها. برای همه رفتنها. برای همه رها شدنها.
مثلا، امروز فکر اینکه تو یه جایی داشتی با من خداحافظی میکردی و من حتی روحم هم خبر نداشته، تقریبا دیوونهم کرد.
به خودم اجازه دادم غمگین بشم. فکر اینکه تو داشتی با همه چیز خداحافظی میکردی و من حتی نمیدونستم، خیلی فکر ناراحت کنندهایه.
تو فرصت داشتی برای آخرین بار چشمای منو ببینی و باهاشون خداحافظی کنی.
تو فرصت داشتی آروم آروم همه خاطرات رو ببوسی و بپیچی لای بقچه و بذاریشون توی انباری حافظهت.
و من اینو تازه امروز فهمیدم. آخ از این کلاف قصه ما که اینطوری بهم پیچیده .
من امروز به خودم اجازه دادم سوگواری کنم. اجازه دادم ناراحت باشم. امروز غصهم رو به موقع و به اندازه مصرف کردم و نذاشتم انقد جمع بشه رو هم، انقدر دیر بشه که بشه بغض. بشه کینه.
نه.
نذاشتم.
جایی میخوانم کسی پادکست احسان عبدی پور را به عنوان پادکست خوب معرفی کرده. در اپ پادکستم به دنبال پادکستش میگردم و سابسکرایب میکنم. تصمیم میگیرم آخرین قسمت پادکست به اسم قوطیها را هنگام شستن ظرفهای ناهار بشنوم. پادکست را پلی میکنم، گوشی را بر روی کابینت قرار میدهم. دستکشها را دستم میکنم. و پس از چهل ثانیه، احسان عبدی پور صحبت میکند و من سرگیجه میگیرم.
صدا، صدای توست.
لهجه، لهجهی توست.
چطور میشود؟ انقدر شباهت چطور ممکن است؟
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که با کم رویی تمام رو به روی من نشستهای و از خاطرات کودکیات در سواحل دریای گرم جنوب برایم حرف میزنی.
احسان عبدی پور حرف میزند و من تو را میبینم که ت با لهجه غلیظ جنوبی تلفنی صحبت میکنی در برابر شوخیهای من مقاومت میکنی چون نمیخواهی مادرت متوجه حضور من در کنارت بشود.
احسان عبدی پور حرف میزند و من چشمان تو را میبینم. چشمات درشت و سیاهت را که مثل دوتا تیله میدرخشند. مژههای پرپشت و بلند و حالتدارت را میبینم که انتهایشان به ابروی پر پشتت رسیده.
به خودم نهیب میزنم. تلاش میکنم به حال برگردم. برمیگردم. من پای ظرفشویی ایستادهام و با دستانی لرزان دارم آرام آرام و با احتیاط ظرفهای ناهار را کف میزنم و آب میکشم.
و تپش قلبم به من میگوید که هنوز هم در برابر خاطرات تو، بی دفاعم.
خاطراتت. تکههایی پراکنده از خاطرات تو خودشان را از ظهر تا به نیمه شب تکثیر میکنند و من تصمیم میگیرم مقاومت را کنار بگذارم.
دلم میگیرد، از تفاوتی که میبینم میان آنچه که بودی و آنچه که امروز هستی. دلم میگیرد.
من به کنار، چرا با خودت این کار را کردی؟ چطور توانستی با خودت این کار را بکنی؟
نمیدانم از کجا شروع کنم. از موهبت دوست خوب بگویم؟ از شگفتانگیز و ترسناک بودن روان آدمی حرف بزنم؟ از سلطه هورمونها بر ذهن و روان انسان حرف بزنم؟ از اینکه به عنوان یک گونه در برابر آموختههایمان بسیار فراموشکاریم حرف بزنم؟ نمیدانم.
بگذار از همین آخری شروع کنیم.
گاهی متعجب میشوم از اینکه در موقعیتهای بحرانی زندگی، آموختههایمان، اندوختههای عاطفی و عقلانیمان را به سادگی فراموش میکنیم و حتی بدیهیات هم بسیار بعید به نظر میرسند و لازم است کسی از راه برسد و مستقیم یا غیر مستقیم این آموختهها را به ما یادآوری کند.
زمان زیادی گذشت تا توانستم خودم را قانع کنم که این ناامیدی آنقدری برای من غریب است که به تنهایی از پساش بر نخواهم آمد. زمان زیادی گذشت تا تصمیم بگیرم کمک بخواهم. به دو نفر پیام دادم. اول به قدیمیترین دوستم. او را از پنج سالگی میشناسم و میدانم در حمایت عاطفی بینظیر است. راستش او مهربانترین دوستی است که تا به حال داشتهام. به او پیام میدهم و دقیقا همان چیزی را به من میدهد که به آن نیاز داشتم: حمایت عاطفی. به من یادآوری میکند بدیهیاتی را که فراموش کردهام.
بعد، به منطقیترین و خردمندترین دوستم پیام دادم. او زندگی سختی داشته است و میداند با موقعیتهای سخت چطور باید کنار بیاید. میدانم سرش شلوغ است. عذرخواهی میکنم و زیباترین جواب را به من میدهد: اساس رفاقت ما دو نفر کمک به یکدیگر در مواقع سخت است. نگران نباش، من هستم.
همین که با آنها صحبت کردهام نسبتا آرامم میکند.
بله، نکته همین است. من بدیهیاتی را فراموش کردهام که هرکسی ممکناست فراموششان کند.
من فراموش کرده بودم که ما اگر در زندگی توقف کنیم، وقت داریم که به پوچبودن زندگی فکر کنیم. وقتی که پوچ بودن زندگی را تماما ببینیم، امیدمان را برای حرکت و ادامه دادن از دست میدهیم. و آن وقت است که لحظه به لحظه شروع سختتر میشود و حرکت معنایش را از دست میدهد.
مگی اسمیت یک شاعر آمریکایی است که در توییترش روزانه یک جمله امید بخش منتشر میکند و در انتهای هر جمله، دو کلمه اضافه میکند: ادامه بده. فکر میکنم مگی اسمیت هم خیلی خوب میدانسته که اگر ادامه ندهیم، اگر بایستیم، اجازه میدهیم که ناامیدی آرام آرام در وجودمان ریشه کند.
هنوز هم حرکت کردن برایم سخت است. اما حالا حداقل میدانم که باید چکار کنم. باید ادامه بدهم.
صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم و در تخت چرخیدم و وقتی چشمام رو باز کردم، تعجب کردم. نمیدونم چطور خوابم برده بود. دیشب، بی پایان به نظر میرسید. شب سختی بود. آخرین افکارم به قوت خودشون باقی مونده بودن: خیلی نا امید بودم. چیزی دیده بودم که نباید میدیدم. حرفهایی شنیده بودم که نباید میشنیدم. بحثی رو ادامه داده بودم که نباید ادامه میدادم. اما دیشب تموم شده بودم و من امروز رو با سردرد شروع کرده بودم. رفتم آشپزخونه و روزم رو با یک چای پررنگ شروع کردم به این امید که با نوشیدنش سر دردم آروم بشه.
لیوان چای رو گرفتم دستم و رفتم روی مبل مورد علاقهم در گوشه هال نشستم. داشتم فکر میکردم: به انتخابهای بد، به مسیرهای سخت، به تصمیمهای ساده.
به حال خیلی از دوستام غبطه خوردم که وقتی بخوان، میتونن یک مسئله چند بعدی رو به یک مسئله یک بعدی تبدیل کنن و از همون یک بعد در ذهنشون حلش کنن و آروم بشن. من نتونستم. من نمیتونم.
من نمیتونم قبول کنم که آدمها خیانت میکنن فقط چون هیکل فرد سوم بهتر از کسی بوده که باهاش توی رابطه بودن- و من چقدر منزجر میشم حتی از نوشتن این جمله.
من نمیتونم قبول کنم که آدمها یک مرتبه کاملا عوض بشن. من معتقدم که تغییر زمان میخواد. من معتقدم اگر الان کسی رفتاری رو نشون میده، نطفه ش رو خیلی وقت بوده که حمل میکرده، الان اون نطفه رشد کرده و داره دیده میشه.
شاید راست میگن. شاید این منم که دارم سخت میگیرم. شاید خیلی از موضوعات هستند که فقط و فقط و فقط یک بعد دارن و این منم که تلاش میکنم بتونم از چند بعد ببینمشون.
عمیقا آرزو میکنم که بتونم مسایل رو خیلی سادهتر ببینم. ریشهها رو نبینم. چراها رو نفهمم. چطورها رو پیگیری نکنم. فقط حال رو ببینم. فقط وضعیت فعلی رو ببینم. و بگذرم.
دلم یک حافظه ضعیفتر میخواد که جزییات مکالمات و اتفاقات رو یادش نمونه. نگاههای معنی دار رو فراموش کنه. پیامهای معنی دار رو فراموش کنه. توالی اتفاقات رو فراموش کنه. اما میدونم اینطور نمیشه.
قبلا یکبار به این نقطه رسیدم. به خودم گفتم شاید اگر خاطرات بیشتری خلق کنی، خاطرات قبلی رو راحتتر فراموش کنی. اما اینطور نشد. امروز من فقط خاطرات خیلی بیشتری رو از آدمهای بیشتری به یاد میارم.
چای دومم رو هم خوردم و هیچ تغییری در سر دردم ندیدم. به ناچار یک لیوان قهوه فوری درست کردم. قهوه فوری رو دوست ندارم. حس عدم تعلق میده بهم. قهوه رو میخورم و تلاش میکنم روی فرآیند آشپزی تمرکز کنم. به این فکر میکنم امروز باید چه کارهایی رو انجام بدم و بعد با صدای بلند به جوابی که به خودم دادم میخندم: هیچ. هیچ برنامهای ندارم. از سختیهای فریلنسر بودن اینه که به سادگی میتونی بیبرنامه و بینظم بشی.
دلم میخواست میتونستم در خط بعدی بنویسم که تصمیم گرفتم یک نظم و برنامهای ایجاد کنم. اما نه، امروز من هیچ تصمیمی نگرفتم.
باید از بحث کردن فاصله بگیرم. باید از بحث کردن با آدمهای اشتباه فاصله بگیرم.
اروین یالوم در پیشگفتار فصل اول کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از کلاس آشپزی صحبت میکند که در آن مو به مو از دستورات آشپر تبعیت میکرده اما هیچ وقت دستپخت او و سایر شرکت کنندگان کلاس، به پای دستپخت سرآشپر نمیرسیده. اما یالوم به این موضوع که دستپخت سرآشپز بیدلیل بهتر از دستپخت آنها باشد، باور نداشته. او یک روز دستیار سرآشپز را زیر نظر میگیرد و میبیند که بله! دستیار سرآشپز مشت مشت ادویه در غذای سرآشپز خالی میکند و بعد غذا را در فر قرار میدهد. در آن لحظه یالوم ایمان میآورد که هر وجه تمایزی، دلیلی دارد. در واقع برای او کاملا واضح میشود که هر بهتر بودنی، دلیلی دارد.
امروز من هم اتفاق مشابهی را تجربه کردم. یک دوست قدیمی بسیار درونگرا دارم که همیشه از شفافیت شیوه تفکر او غرق شگفتی بودهام. او در بهترین مدارس و دانشگاهها تحصیل کرده و من همیشه معتقد بودم که این مراکز آموزشی برتر این فرصت را برای او فراهم کردهاند که بهتر و برتر از دیگر دوستانم فکر کند و مرتب پیشرفت کند. اما یادتان هست که گفتم او یک درونگرا است؟ بله او بسیار درونگرا است و این یعنی با وجود تمام صمیمیتی که داریم، من نتوانستهام بخش عمدهای از زندگی او را ببینم: تلاشهای فردی او برای بهتر شدن. تلاشهای او در راستای توسعه فردی.
امروز داشتم بلاگ قدیمیاش را زیر و رو میکردم که به یک نوشته از او رسیدم. نوشتهای که مرا شگفت زده کرد. دوست عزیز من همیشه میگفت من خیلی کتاب نخواندهام. من خیلی کتابخوان نیستم. اما بعد از خواندن نوشته قدیمی او متوجه شدم که او بسیار کتابخوان است و بسیار هم عمیق مطالعه میکند، اما هنگامی که میگوید من خیلی کتابخوان نیستم در واقع خودش را با افرادی مقایسه میکند که روزانه 200 صفحه مفید مطالعه میکنند- افرادی همچون محمدرضا شعبانعلی دوست داشتنی.
و من بیشتر از پیش ایمان آوردم که هیچ بهتر بودنی، بی دلیل نیست.
دلم میخواهد این جمله را به نوشتهام اضافه کنم: من فکر میکنم افرادی که مرتب میخوانند و مینویسند و سعی میکنند با افراد بهتری ارتباط موثر داشته باشند، چه بخواهند و چه نخواهند، روز به روز بیشتر رشد میکنند.
نمیدونم از کجا شروع شد، فقط میدونم که چند روزه حالم خوش نیست. البته که کاری هم به کار این حال ناخوشم ندارم؛ انکارش نمیکنم، باهاش نمیجنگم. میدونم حرف داره که مهمون شده. میدونم که حتما میخواد چیزی بهم بگه:یا کاری رو که نباید بکنم کردم، یا کاری که باید میکردم رو نکردم. آروم و صبور نشستم و بهش اجازه دادم مهمونم باشه. کتابم رو خوندم و گذاشتم باهام کتاب بخونه، فیلم دیدم و گذاشتم کنارم فیلم ببینه، دوش گرفتم که از اون حال خشک و رسمیش خارج بشه و که نرم تر بشه، که نزدیک تر بشه و حرفش رو بزنه.
نمیدونم کدومش بود، شاید همه اینها با هم باعث شد که یخش باز بشه و پیامش رو بذاره و بره. مثل یک غریبه، مثل یک پست چی، پاکتی رو به دستم داد و رفت.
پیامش رو که گرفتم، اشک ریختم. برای مهسای یک ساله ای که عکسش رو به رومه، برای مهسای پنج ساله ای که توی عکساش لبخند نمیزد. برای مهسای 18 ساله که عاشق شده بود. برای مهسای 30 ساله که هنوزم فکر میکنه خودش مقصره که عشقش بعد از هفت سال گذاشت و رفت. برای مهسای 28 ساله که پشت همین میز هر روز با کلماتش فریاد کشید درد خیانتی که بهش شده بود رو.
بیشتر از همه برای مهسای 28 ساله اشک ریختم. که نمیدونست چرا یهو دنیاش وارونه شده. که فکر میکرد هیچ وقت کسی که عشق رو توی چشماش دیده بود، اینطور خودش رو و دلش رو نمیشکست. برای مهسای 28 ساله که ترسیده بود. که نا امید بود. که نمیدونست با بقیه زندگیش چیکار کنه.
اشک ریختم، برای مهسای یک ساله و پنج ساله و هجده ساله و سی ساله که بهشون سخت گرفتم، در تمام سال ها برای همه نواقصی که داشتن بهشون سخت گرفتم: برای اینکه اداب معاشرت رو خوب بلد نبودن، برای اینکه دوست داشتنی نبودن، برای اینکه بی عیب و نقص نبودن، برای انکه بهترین نبودن، برای اینکه پر دستاورد ترین نبودن، برای اینکه زیباتر نبودن، برای اینکه متین و موقر تر نبودن، برای اینکه باهوش تر نبودن، برای اینکه مهم تر نبودن.
پاکت رو که باز کردم، برای مهساهای موفق و شکست خورده اشک ریختم: که طعم موفقیت و شکست براشون یکی بود- بدون هیچ طعمی تا زمانی که دیگران بگن باید چه طعمی داشته باشه.
گفتنش خیلی سخته، خیلی خیلی زیاد.
مهسای من، همه ی مهساهای من، همیشه تنها بودن. حتی سالهایی که نباید تنهایی رو میفهمید هم تنها بوده مهسا.
بذار ساده ترش کنم: در تمام زندگی من، هیچ وقت هیچ کس نبوده بخواد واقعا بهم اهمیت بده- به خواسته هام، به نیازهام، به احساساتم. هیچ کس نبوده که بخواد حرفهای مهسا رو واقعا بشنوه، واقعا بفهمه. در تمام سالهایی که به یک حامی احتیاج داشتم، تماما تنها بودم و فقط با انبوهی از بایدها و نبایدها باید زندگی رو میگذروندم.
برای همینه که مهسا خیلی چیزها رو حتی اگر الان هم تلاش کنه نمیتونه یاد بگیره: زمانی که باید تمرینشون میکرده، اجازه ش رو نداشته.
مهسای من، حتی اجازه ی اینکه احساسات خودش رو به اتفاقات زندگیش و اطرافش داشته باشه رو، نداشته. مهسا همیشه یوده، اما هیچ وقت مهم نبوده. پس عادت کرده به مهم نبودن. وقتی قرار بوده مهم نباشه، لازم نبوده خیلی چیزها رو یاد بگیره.
مهسای عزیز ترسیده و رنج کشیده ی من. مهسای رها شده ی من.
من رو ببخش.
برای تمام سالهایی که تمام توانت رو به کار گرفتی که من پیامت رو بشنوم و من نتونستم، من رو ببخش.
برای تمام سالهایی که بهت بی توجهی کردم، من رو ببخش. برای تمام سالهایی که خواسته ها و نیازهات رو ندیده گرفتم، من رو ببخش.
همونطور که کسایی رو که باید حامیت میبودن ولی تنهات گذاشتن بخشیدی، من رو هم ببخش.
من کنارتم. من صدات رو می شنوم.
درباره این سایت